Desire knows no bounds |
Tuesday, September 15, 2020
جمع کوچیک قدیمی. آدمهای امن و حسابی. جدید و قدیمی. آدمهای مشترک و خاطرات مشترک و سلیقه و زبان مشترک. عصرتر که شد، ط گفت آیدا بساط شات و دوغت رو به راه کن. حالا اصل سلطان شات و دوغ خودش اونجا بودا، منتها مثکه از دفعهی قبل شات و دوغ به اسم من ثبت شده بود دیگه. اول که هی گفتم نه و باید برگردیم تهران و فردا روز کاریه و سردرد و الخ، ولی یه جوری اصرار کردن که دیدم ضد حاله اگه هی رو نهی خودم پافشاری کنم. راستش خوب شد پافشاری هم نکردم. نه تنها کلی خوش گذشت، که فرداش نه سردرد گرفتم نه هنگاوری نه چیزی. (دیگه تجربه شده بود برام و سه چهار لیتری آب نوشیدم تا وقت خواب.) حالا غرض اینکه از شات چهارم به بعد، شدیم همون رفقای قدیم. دیگه کرونا نبود و هنوز اینهمه سال نگذشته بود و داشت خوش میگذشت و محبتهامون قلپ قلپ زده بود بیرون و حرفامون جدی و قشنگ شده بود. رسماً مستی و راستی. از اون ورهای خوب مستی. راستش دلم برای سلطان شات و دوغ تنگ شده بود. راستترش دلم برای حرفزدناش وقتی اینجوری مست میشد تنگتر شده بود. چه قدرررررر عوض شده زندگیهامون. چهقدرررر زمان گذشته. غرضتر اما اینکه وقت رفتن، خدافطی اینا کردیم و کولهمو برداشتم اومدم برم سمت در، که نرفتم، که برگشتم تو آشپزخونه به ط گفتم بغلت کنم؟ گفت منم همینجور. چند دقیقهی طولانی همو بغل کردیم. گفتم ببین من سابقه نداشته برام تو این مدت کم با دختری اینجوری صمیمی شده باشم و اینجوری واقعی دوسش داشته باشم. اونم همینجور.
|
Comments:
Post a Comment
|