Desire knows no bounds |
Thursday, September 3, 2020 لانا چراغ توی هال را روشن کرد. در آشپزخانه را باز گذاشت تا با نور هال روشن شود. از پنجره باد ملایمی میآمد. این وقتهای غروب، هوا دیگر رو به خنکی میرود. نفسهای آخر تابستان است. بیهوا توی آشپزخانه چرخید. قهوهساز را روشن کرد. تا قهوهاش آماده شود چند تکهظرفی که توی سینک مانده بود را شست. گردهی نان را از لای دستمال آورد بیرون گذاشت روی تخته، روی میز. چند تکه نان برید و روی آنها مارمالاد پرتقال مالید. ماگ سفیدش را از قهوهی سیاه پر کرد. نشست پشت میز آشپزخانه. در پناه روشنایی اندکی که از هال میآمد تو، شام مختصرش را خورد. کوچه ساکت بود. چراغهای خانه خاموش مانده بود. انگار هیچکس در خانه نباشد و چراغ هال را برای گمراهکردن دزدها روشن گذاشته باشند. آخرین جرعهی قهوهاش که تمام شد، خردهنانهای روی میز را با سرانگشتانش برداشت ریخت روی تختهی نان. نیمنگاهی به دور و بر انداخت. خودش را روی صندلی جابهجا کرد. راحتتر نشست. با خودش فکر کرد کاش تونی امشب نمیآمد خانه. اتاق مونیکا --- هانا تورنت Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|