Desire knows no bounds |
Thursday, December 24, 2020 نشسته بودیم توی کافه. بیرون باران نمنم میبارید. چای داغ و پای سیب روی میز بود. مرد نشسته بود مقابل من، صاف توی چشمهام نگاه میکرد و با صدایی آرام تمام سؤالهایم را یکی یکی جواب میداد. تمام آنچه منتظرش بودم و انتظارش نداشتم را -همانجور که با نوک چنگال تکهای پای سیب برمیداشت، یا جرعهای چای، یا لبخندی طولانی در سکوت، همان لبخند همیشگی عین قدیمترها، عین هزار سالِ گذشته- آرام و مستدل برایم توضیح میداد. همانجور که نشسته بودم توی کافه، مقابل مرد، و با نوک چنگال با تکهای از پای سیب بازیبازی میکردم، یا لیوان چای را جوری میگرفتم جلوی صورتم که بخارش داغم کند، همانجور عین قدیمها، خشمهایم و ترسهایم و غولهای ناشناس ذهنیم عین برفی که روش باران میبارد، شروع کردند ذرهذره ریختن، ذرهذره آب شدن. و وقتی هزار ساعت بعدتر، شروع کردیم زیر نمنم باران قدم زدن و راه رفتیم راه رفتیم حرف زدیم و راه رفتیم، عین قدیمترها، همانجور که داشتم از ترسهام میگفتم و از نتوانستنهام و از هذیانهای مغزیم و از تمام آنچه مانند قیر چسبنده هر روز مرا در خود می بلعد و فرو میکشد، آن حضور گرم و آن صدای آرام و آن وجود قاطع، درست عین قدیمترها، همچون هالهای از بخار، انگار بخار آب داغی که مینشیند روی آینهی حمام، شروع کرد نشستن روی ترسهایم روی هیولاهایم روی تمام آنچه خیال میکردم فاجعه است و ته دنیاست. بعد، خیلی بعدتر که خیس و بارانزده و گرم برگشتم خانه، خانه نارنجی بود و دنیا جای بهتری بود و من پشتم گرم بود گرم شده بود به مطمئنترین به عزیزترین به قدیمیترین کوه دنیا.
|
Comments:
چه کمیابند این آدمها که پشتت را گرم کنند و دنیا را جای بهتری کنند و خانه نورانی تر و نارنجی تر باشد
Post a Comment
|