Desire knows no bounds |
Tuesday, December 29, 2020 برای فروش: کفش نوزاد، هرگز پوشیده نشده * ونهگات در کتاب سلاخخانه شماره پنج یک روایت دارد از یک مستند درباره جنگ که بیلی پیلگریم دارد آنرا از آخر به اول نگاه میکند. این روایت در چشم من زیباترین فیلم مستندی است که از جنگ روایت شده "بیلی فیلمِ آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمیآوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود: هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمکیدند.گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله های آتش میسوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانه ای مکیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند. وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهها را در کارخانههایی که شبانهروز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند" مادرم به چیزی که کسی خودش خلق کرده باشد و در تولیدش پیرو مد یا عرف یا سنت نباشد میگوید «من-دَر-آوردی». مثلا تعریف میکرد که بعد از اجباری شدن حجاب برای زنان مادربزرگم با پارچه چادری گلدار مانتو دوخت تا به اجبار مانتو و روسری قهوهای، خاکستری و سورمهای دهن کجی کند و علاوه برآن تنش هوا زیر پارچه نخی کمی هوا بخورد. بعد در توصیف مادرش گفت «مادرم با این حجاب من در آوردیش، اون مانتو گلدار چیت و موها و شال نخی سفیدش در خیابان بین سیاهی دلگیر تحمیل شده به همه زنان، میدرخشید» یا اگر غذای میپخت که نه از روی کتابی رزا منتظمی دستورش را برداشته بود نه سینهبهسینه یادش گرفته بود میگفت یک شام مندرآوردی براتون پختم. نمیدانم شاید این کلمه «مندرآوردی» هم از این لغات مندرآوردی مادر من باشد. نمیدانم. آنوقت همین مادر من یک رسم مندرآوردی دارد که وقتی میآید بدرقه بچه و نوهاش فرودگاه هرچه التماسش کنی ما که از دروازه رد شدیم برو خانه نمیرود. میگوید طیاره بپرد بعد. هرچه بگویی سه ساعت مانده به پرواز برو خانه، گوش نمیدهد. یکبار بهش گفتم نگرانید هواپیما نپره؟ گفت نه، نگران که نه، بیشتر امیدوارم که نپره، بیای بیرون، سه تایی بریم خونه و یک شب بیشتر ببینمت. معمولا تنها میآمد فرودگاه برای بدرقه. خودش اصرار داشت وگرنه من راضی نبودم تا آن بیابان سیاه بیاید ولی تا دهنت را باز میکردی بگویی مامان میشه ما خودمون… جواب میداد خواهش میکنم حرفش رو هم نزن. با همان نگاه و لحن جدب هم میگفت که وقتی نوجوان بودم در مورد دیروقت خانه آمدن و سفر رفتن با دوست پسر میگفت. خواهش میکنم حرفش را نزن! این جمله همیشه پایان اصرار و التماس بود. مادرم هربار بعد از آنکه پدرم پشت سرمان آب میریخت و اشکایش از بین سبیلهای سفیدش سرازیر میشدند، همراه ما میآمد. زورم به مادرم نمیرسید. هربار میرفتم با بچه و چمدانم و دلتنگی. تمام مدتی که روی صندلیها دراز میکشیدم فکر میکردم مادرم کجا نشسته است. روی کدام صندلی ناراحت؟ وقتی سوار میشدم آخرین تماس بقول خودش ، غیر راه دور، را میگرفتم. تند تند میگفتم ما سوار شدیم. باید موبایلم را خاموش کنم. هواپیما داره میپره. بازهم قربان صدقه میرفت. صدایش همیشه بغض داشت و خوابزده بود. میگفتم میری خونه دیگه. میگفت آره. بعد من موبایل را خاموش میکردم. کمربند بچهام را سفت میکردم و منتظر میماندم که هواپیما بپرد. مادرم لابد با آن قدمهایی که در این شانزده سال هربار آرامتر شده بودند، با آن شال که یکوری انداخته بود روی موهای نازک زیبایش میرفت تا دم در. بقول خودش با راننده کرایه را طی میکرد. بعد لابد سوار میشد و نگاه میکرد به آسمان شب. هر طیارهای که میپرید لابد میگفت این بچه و نوه من است که میرود؟ یا آنطور که خودش ما را صدا میکند، لابد جای بچه به ترکی میگفت نفس. از آن شب که هواپیمای اوکراین را با شلیک دو موشک به آتش کشیدند. از آن شب که آن همه جان عزیز در آسمان سوختند هربار به یکی از آنهایی که در هواپیما نبودند ولی زندگیشان بعد آنشب سوخت فکر میکنم. شبهای زیادی خودم را جای والدینی گذاشتم که کودکان نه و ده سالهشان به خانه برنگشت. چون من هم یک بچه ده ساله دارم. به آن اتاقهای پراز کتاب و اسباب بازی و بوی بچه که چراغش هیچوقت روشن نشد فکر کردم و هربار گریه کردم. به آن کفش قرمز نوزاد که هیچوقت به پای صاحبش تنگ نشد*. یک شبهایی مثل امشب به همه والدینی فکر میکنم که مثل مادر من آنشب بچهها را بدرقه کردند. موهایشان رو بوییدند و بوسیدند. اشک ریختند و از فرودگاه به خانه برگشتند. چند مادر به این رسم مندرآوردی در فرودگاه بودند وقتی فرزنداشان، نوههایشان و نفسهایشان در آسمان آتش گرفته بودند و میسوختند؟ کدامشان آتش را دید. به قدمهای مادرم فکر میکنم. به قدمهای سست و لرزان مادران و پدران در راه برگشت دوباره به فرودگاه در آن شب شوم. ونهگات در صفحه سی و چهار همان کتاب ** مینویسد «ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قرهقاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمیتواند در مورد قتلعام حرفهای زیرکانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مردهاند، و طبعاً نه صدایی از کسی در میآید و نه کسی دیگر چیزی میخواهد. بعد از قتلعام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته بجز پرندهها. به پسرهایم سپردهام که تحت هیچ شرایطی در قتلعام شرکت نکنند و خبر قتلعام دشمن نباید باعث خوشحالی و ارضای خاطر آنها شود. به علاوه به آنها گفتهام که نباید برای شرکتهایی که وسایل قتلعام میسازند کار کنند، و تحقیر خود را نسبت به کسانی که گمان میکنند به این نوع وسایل نیازمندیم، ابراز دارند.» راستش امشب جز به والدین داغدار، به تو که فرمان شلیک را دادی هم فکر میکنم. تو از قتل عام آنشب به فرزندانت چه گفتی؟ از قتل عام مگر میشود حرف زد؟ از آن کفش قرمز کودکانه. از مادری که در هواپیما بود وقتی آتش گرفتن هواپیما را دید. احتمالا خم شد روی صندلی کناری. تنش را سپر فرزندش که ترسیده بود کرد و بزرگترین دروغ زندگی را به او گفت. گفت نترس. هیچی نیست درحالیکه که میدانست هیچ کاری نمیتواند بکند و رسم روزگار چنین است. تو، تو چطور به مادر خودت گفتی که فرمان قتل عام دادی؟ لابد چیزی نگفتی. صرفا گفتی «جیک جیک جیک». ـــــــــــــــــــــــ * کوتاهترین داستان جهان یک داستان شش کلمهای است که نسبت میدهند به همینگوی. کوتاه است ولی غمگین و وقتی کفش قرمز را دیدم یاد این داستان افتادم **سلاخخانهی شماره۵ – کورت ونهگات – ترجمه علی اصغربهرامی Sent from my iPhone Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|