Desire knows no bounds |
Wednesday, December 9, 2020 از فردا هم میترسم هم نمیترسم. ورِ ماجراجویم تصمیم گرفته برود. ورِ محافظهکارم نمیرفت. میمانْد خانه و در ذهنش غول میساخت. کارخانهی هیولاها. بیش از ماجراجویی اما، میخواهم ببینم آیدای قدیم هنوز زنده است یا نه. میخواهم ببینم از تمام آن چه بود، از تمام آن رفاقت و آن نزدیکی و آن سبُکی، چیزی مانده یا نه. نمیدانم. شاید همهاش همینی باشد که امروز است، حالِ معاصر این روزها؛ شاید هم نه، نمیدانم. خوب یا بد، به فردا دل بستهام. کاش در گذشته بماند همه چیز. کاش کاش کاش خوب و خوش بگذرد همه چیز.ز
|
Comments:
Post a Comment
|