Desire knows no bounds |
Sunday, December 6, 2020 با دخترک داشتیم گپ میزدیم، صحبت از گذشته شد. صحبت از روزی که من خونه رو ترک کردم و دخترک سفر بود، از فرداش که از سفر برگشته بود و خونه خالی بود و وسایل من دیگه نبود. رفته بود تو سالن و بعد تو آشپزخونه و بعد تکتک اتاقها تا رسیده بود به اتاق من، دیگه طاقت نیاورده بود و بغضش ترکیده بود و اون شب رو نمونده بود خونه. همهش دارم تجسم میکنم حالی رو که بچهها داشتهن اون روزها. کاش میمردم. کاش بمیرم.
|
Comments:
Post a Comment
|