Desire knows no bounds |
Sunday, January 3, 2021 دوستپسر قشنگم یه روتینی داره، بدین ترتیب که روزا حوالی ساعت ۳ میاد خونه (دفترش ساختمون بغلیمونه زیرا)، میشینه رو مبلش، چشماشو میبنده و همونطور نشسته، دقیقاً همونطور نشسته میخوابه. خواب عمیق واقعنیها. بعد از یه ربع بیست دقیقه بیدار میشه، انگار نه انگار که خواب بوده، برمیگرده سر کار. انگار که اون بیست دقیقه صرقاً رقته باشه رو اسکرین سیور. بعد؟ بعد یه شبایی که دیگه خیلی خستهست، تو تخت، میگه فلان اپیزود از سیزن فلان سکسشن رو میذاری؟ (به تنها سریالایی که واکنش نشون میده همین سکسشن و مد من و به ندرت هم فرندزه*، که گاهی صدای خنده یا کامنتش میاد؛ باقی رو یه جوری نگاه میکنه که انگار داره چیزی پخش نمیشه). سپس؟ سپس ده دیقه از اپیزوده پخش میشه همونجور که سرش تو آیپده، ولی معلومه که داره کیف میکنه، بعد در آیپدو میبنده و چشماشو میبنده و همونجوری تکیهداده به دیوار میخوابه. نه که چشماشو ببنده تا خوابش ببرهها، نه؛ خوابیده الردی در همون لحظه. من؟ به غایت غبطه میخورم بهش. در مقایسه با خودم که با صد جور سلام و صلوات و قرص خواب و سریال و فیلم و کتاب، باید امیدوار باشم دو ساعت بعد خوابم ببره. بعد؟ بعد یه خاصیت دیگهش اینه که به جهان پیرامونش واکنش خاصی نشون نمیده. تقریباً روتین زندگیش ثابته. بسیار شبیه «شان مورفی» تو سریال «گود داکتر»، با یه چاشنی اندکی از «شلدن» تو سریال «بیگبنگ تئوری». اگه یه سال بهش فیلهی مرغ بدی، بدون هیچ اعتراض یا واکنشی همونو میخوره جوری که انگار دفعهی اولشه. اگه وسایل رو میزش تا هزار سال به هم ریخته و نامنظم باشه و خاک بشینه روشون، از نظر اون از یه نظم درونی برخوردارن و اصلاً اذیت نمیشه. اگه صندلیش قرمز باشه و بعد جاش یه صندلی نارنجی بذاری، بعداً که بپرسی اوکیی صندلیت عوض شده، میگه مگه تو عوض نکردی؟ یعنی اینکه من یه کاریو کرده باشم کافیه تا هیچ واکنشی به تغییرات پیرامونش نشون نده. فقط چندتا چیز داره که مایل نیست کاری به کارشون داشته باشی. لیوان ویسکی و شارژر موبایل و دفتر و خودنویس و فنجون قهوه و آیپد. باقی چیزا اگه روزی ده بار هم عوض شن براش علیالسویهست. مثلاً؟ مثلاً ماه پیش جای دفترش عوض شد و منتقل شد به ساختمون بغلی. خودش نبود. من رفتم و اونجا رو رتق و فتق کردم و دفتر و میز و مبلمانشو به سلیقهی خودم چیدم و کاغذا و فولدراشو مرتب و دستهبندی کردم و اضافیا رو ریختم دور و همهجا خالی و منظم شد. وقتی برگشت به هیچی اعتراض نکرد. یا وقعی ننهاد؟ یا براش طبیعی و حلشده بود؟ یا براش اهمیتی نداشت؟ یا ازش راضی بود؟ انیوی، دو هفته بعد هم که یه سر زدم به دفترش، همون ترکیب دستنخورده باقی مونده بود. هفتهی بعدش لازم بود چیدمان اتاقها رو عوض کنیم فلذا میز و مبلمان دفترش رو دوباره عوض کردم، چیدمان رو جا به جا کردمِ براش گل و خوراکی و چیزای مورد علاقهش رو گذاشتیم تو اتاقش؛ وقتی اومد انگار بدیهیترین اتفاق افتاده و هیچی عوض نشده، نشست پشت میزش و شروع کرد به کار. شب دستیارم با کلی ذوق و شوق ازش پرسیده بود دیدین چه دفترتون خوشگل شده و فلان چیز و فلان چیزو براتون گذاشتیم؟؟ جواب داده بود آره، خیلی خوب شده، مرسی. همین! نه نظر دیگهای، نه جابهجاییای، نه هیچی. حالا؟ نظر عموم بر اینه که «مرد/پارتنر» باید به جزئیات و تغییرات توجه کنه و نظر بده و اینا. برعکس اما من. کافیه پارتنرم تو خونه یا تو هر جا بخواد هی راجع به تغییرات و چیدمان خونه یا محل کار یا سایت یا فرمت فایلهای ارسالی درونسازمانی نظر بده، تا الان هزار بار بریکآپ کرده بودیم. حالا برعکس، خودم در مورد همهچی کامنت و نظر میدما، ولی خب! اولا فکر میکردم پارتنرم چرا اینقدر «شان مورفی»ه، بعد دیدم اگه جز این بود من سکته کرده بودم بارها. یه همکار سابق داشتم، آب میخواست بخوره شوهرش نظر داشت که عزیزم بهتره تو فلان لیوان آب بخوری. حتا هزاربار تو سیستم کاری ما که به اون هیچ ربطی نداشت از راه دور اظهار نظر میکرد. من روزی ده بار با خودم فکر میکردم چگونه این مردو تحمل میکنه؟ چرا این بابا باید راجع به پارچهی فلان لباس یا فرمت فلان جدول اکسل نظر بده؟ تو چیکارهای اصن؟ شوهر کار ما که نیستی. و آیا اصن به صِرف شوهربودن/پارتنر بودن این رو حق خودت میدونی که فضول باشی و به هر کاری، دقیقاً به هر کاری کار داشته باشی؟ بعد؟ بعد دیدم خیلی آدما دوست دارن این دخالتها و اظهار نظرهای پارتنرشون رو، میذارن به حساب عشق و علاقه و توجه، سپس اما از همونجا اختلافها و اصطکاکها و نارضایتیها رخنه میکنه تو رابطه و حواسشون نیست. برای من که یه آدم فردگرام و تنهاییمو بر همهچی مقدم میدونم و تا بوده طبق سلیقهی خودم زندگی کردم، اگه پارتنرم یه قدم اونورتر از شان مورفی میبود، سه سال که هیچ، سه هفته هم رابطهمون دووم نمیاورد. هنوز هم نمیدونم ذاتاً شان مورفیه، یا منو شناخته و انتخاب کرده شان مورفی باشه. یه وقتایی هم که ضربه مغزی میشم و بهش گیر میدم چرا هیچ واکنشی نسبت به فلان چیز نشون نمیدی، سه ثانیه بعد میرم در خلوت خودم فکر میکنم کافی بود بگه فلان صندلیو بذاریم اونجا، تا مغز من شروع کنه به خارش. الان که دارم فکر میکنم، پارتنر قبلیم هم که یکی دو سال باهاش همخونه بودم همینجوری روبوت بود و سلیقهی منو دربست قبول داشت و راجع به هیچچیزی جز تخصص خودش اظهار نظر نمیکرد. دفتر و خونهشو رینووه کردم، بیکه یکبار بیاد بگه فلان رنگو عوض کنیم یا فلان صندلی رو بذاریم اونور. قبلیا هم یه جورایی همینطور، هر چند با قبلیا زندگی طولانی زیر یه سقف نداشتم. این وسطا یه سکس پارتنر داشتم اما، که مث خودم بود و سلیقه و نظر شخصی داشت، تمام عمرمون به کلکل و مچانداختن گذشت و آخرشم سکس خوب رو فدای آرامش و تنهایی کردم و کات کردیم با هم. الان که دارم فکرتر میکنم، فقط قبل از ورورد به رابطه، تو مراحل اولیه ی معاشرت و چت و فلرت و مراحل قبل از رابطه، که قراره جهانبینی طرف رو بشناسم و سلیقه و طرز فکر و مواضعش رو در قبال زندگی بدونم، فقط اونجاست که توجه و اظهار نظر طرف مقابلم در مورد هر چی، از کلیات گرفته تا جزئیات به نظرم جالب میاد. بعد از اینکه شناختیم هم رو و خلق و خو و تفکراتمون همراستا بود و دیگه رابطه شروع کرد به جدی شدن، روابطی برام جواب میده که پارتنرم به سلیقه و نظرات من (غالباً نظرات فرهنگی و روابط عمومی و اجتماعیم، یا همه نظری به جز نظرات اقتصادیم) اعتماد کنه و سکان رو بده دست من. حالا اصن چی شد اینا رو نوشتم؟ دیروز داشتم غر میزدم که اه اه، چقد موهام بلند و بلاتکلیف شده و رو اعصابمه و همین هفته میرم سلمونی، که گمونم برای نخستین بار در زندگی مشترکمون، کامنت داد که نری کوتاه کنیا، خیلی خوشگل شده موهات، مرتبشون کن فوقش. من؟ انگار برق سه فاز گرفتهتم ازین طبیعیترین واکنش آدمیان. *موتسارت این جانگل هم تو لیستشه. |
Comments:
Post a Comment
|