Desire knows no bounds |
Wednesday, February 10, 2021 این ماگ و باقی فنجانهایش را یک روز سرد زمستانی خریدم. یک روز آفتابی اما سرد زمستانی. وقت خریدنشان فکر کرده بودم دفعهی بعد سپیده و نسترن و نادیا که آمدند، مینشینیم توی تراس، زیر آفتاب، چای مینوشیم با کوکیهای کرهای سحر و پای سیب. سهشنبهها که آمد اما، دیگر نشد بشینیم دور هم، توی تراس. دل و دماغش را نداشتم. نداشتیم. ماگها و فنجانها را چیدم توی یکی از طبقات چوبی؛ و کمکم یادم رفتشان. (عجیب است، با پرتشدن به ۲۸ سال پیش چه رقیق شدهام. شاید چون خاطراتی که اینهمه سال انکارشان کرده بودم، حالا واقعی شده بودند. آمده بودند جایی همین حوالی، و؟ و هیچ کدامشان ساختهی ذهن من نبودند. واقعی واقعی واقعی.) امروز که جعبهی کوکیهای تازه و خوشبویی که عاطفه به دستم رسانده بود را باز کردم، یاد فنجانها افتادم. امروز هم یک روز آفتابی زمستان است. اندکی آفتاب را نگه داشتهام گوشهای از قلبم و به دوشنبهای فکر میکنم که فردایش سهشنبهها شروع شده بود. بیا رمانتیک نباشیم. زندگی همین است که هست. یک وقتهایی قبل از خوردن چای و کوکیْ جهانت خاکستریست. بعد از خوردن چای و کوکی هم جهان دوباره خاکستری میشود. گاهی اما وقتی با یک فنجان چای داغ، با کوکیهای شکلاتی، با قدری آسمان، قدری درخت و قدری آفتاب، همان چند دقیقهْ زندگی با هر چه در آن است دلپذیر میشود. قدری آفتاب گوشهای از دلت جمع میشود؛ چند دقیقهی کوتاه. |
Comments:
Post a Comment
|