Desire knows no bounds |
Thursday, February 4, 2021 از چهل سالگیها تقریبن تمام رابطههای اطرافم دچار بحران میان ازدواج سالیاند. آمدم بنویسم میانسالی، دیدم آن یک اتفاق یکنفره است، اما میان-ازدواج-سالی یک اتفاق دونفره برای میانسالگی ازدواج است. تقریبن بیشک و تردید (چه غلطها) اطمینان دارم که آنهایی هم که من نمیشناسم یا آنقدر نزدیک نیستم که از بحرانشان بدانم یا بفهمم هم همین بحران را دارند. بازتر که بخواهم بکنم، منظورم رابطههاییست که از دههی بیست و سی سالگی آدمها گذشته، هیجانات فرو نشسته و به زعم من تحملها و امیدواریها و ایدهآلیسمهای سرابطور هم به انتها رسیده و ناگهان واقعی بودن ملالتآوری زندگی نه تنها یکنفرهاش، که خصوصن دو نفره اش خورده توی صورت آدمها. این طور میفهمم که همین حدود ۴۰ سالگیست که این سیلی برای آنهایی که کم و بیش چشمِ بازتر یا منعطفتری در نگاه به زندگی دارند به صورتشان اصابت میکند. حواسم هست که چه قلدرانه (شما بخوان حتا دگمانه) دارم دسته بندی میکنم، اما اجازه بدهید یکی از عوارض این دههی چهل هم پر رو شدن در بعضی قضاوت ها باشد. رابطههایی که ازشان خبر دارم همه توی دستاندازند. بعضی در حد چالهچوله بعضی هم چاه و برخی سرعتگیر را ندیدهاند و الان ماشینشان توی هوای معلق است تا ببینیم که چطور به زمین بر میگردد. روی چهار چرخ یا شاید سقف. خیلیها البته دارند امیدواری بیست و سی سالگیشان را هنوز حمل میکنند و تحمل میکنند و مدیریت میکنند و به فکر/جرات اقدام هم نیستند و یحتمل اینها میتوانند کاندیداهایی باشند برای هیچ کار نکردن تا آخر تا برسند به لَختی اواخر میانسالی و شاید بشوند مدلی از رابطههای قدیمیترِ عادتمدار. اما ذهنم را بیشتر آنهایی مشغول کردهاند که دارند پیله پاره میکنند. من از آنجایی که هیچوقت توی پیله به آن مفهوم کلاسیکش جا نشدم (افتخار است؟ هنوز نمی دانم)، جای قبلی این آدمها را دقیق نمیفهمم. تجربه کردهام اما نمیدانم این که ۱۵ سال در یک رابطه باشی و دست از پا خطا نکرده باشی و حالا احساس خفگی کنی و ببینی که هوا برای تنفس کافی نیست دقیقن چه حالی ممکن است داشته باشد. چطور ممکن است آدم بخواهد همه چیز را بدرد و بدرد و بدرد. در عین حال شهامت بههم زدن این چهار دیواریای که هزاران روز و شب را در آن با یکی سپری کردهای خیلی شهامت بزرگیست. خیلی کار بزرگیست. طبعن خیلیها که همین کار را هم میکنند و کردهاند و به هم زدهاند (جدا شدهاند) و دردش را کشیدهاند، اما باز نگاهم الان به آنهاییست که دنبال راه حلهای میانهاند و بازسازی دلشان میخواهد و ترمیم. باز کردن پنجره در دیواری که هزار سال است کاغذ دیواری بوده یا پارکت کردن کفی که از ازل سنگفرش بوده. روانشناسهایی گاهی به من توصیه میکردند که پدر و مادرها را از جایی به بعد وادار به اساسکشی یا تغییر خانه نکنید چون تحملش را ندارند و ممکن است افسردگیهای حاد یا تنشهای جدی عصبی ببینند. حس میکنم این هم شبیه همان است. روتینی آنچنان محکم را به هم زدن. اوه. بعد بر میگردم نگاه میکنم که خب بعضیها هم کردند و شد. صادق که باشم مثال موفق زیاد ندارم جلوی چشمم چون این کار شبیه کوبیدن یک نفر در مثلن ۴۰ سالگی و از اول ساختنش است اما میبینم که کردند و شد. ورژن سختترش وقتیست که یکی از دو نفر قائل به تحمل و ادامه و همان رفتار محکم مدارِ خشکِ جوانیست ولی نفر مقابل میخواهد بزند بیرون. این احتمالن همان ورژنیست که گاهی منجر به از هم پاشیدن میشود. اما خلاصه کنم. امامان من (خدا به دور) همانهایی هستند که کردند و شد. دوباره چیدند (حالا هر طور چیدمانی که به واقع راه های رسیدن به خدای محتمل هزاران است) ولی توانستند که بچینند و شد. حتا اگر برای چند سالی شد، باز هم شد. الان که بزرگ شدهام، این یکی از الگوهای موفق رابطه است برایم، چون شخصن همان آدمی هستم که بدون رابطه میمیرد. چه کسی نمیمیرد؟ Sent from my iPhone
|
Comments:
Post a Comment
|