Desire knows no bounds |
Tuesday, April 6, 2021 لانا با خودش گفت اینجا دیگر چیزی نمانده. اینجا با یوهان دیگر چیزی نمانده. حالا دیگر پیش او برهنه و عریانم.احساساتم را میشناسد، برایش تکراری شده. نیازهایم را میداند و دیگر رغبتی به شنیدنشان ندارد. حالا میداند من آن تصویر مستقلی نیستم که از خود به نمایش گذاشتهام. میداند موجودی بیدفاع، ضعیف، ترسیده و آسیبپذیرم. میداند این جدایی، این تنهایی مرا از پا در میآورد. مرا نابود میکند. لانا با خودش فکر کرد چه غمگینم. با خودش فکر کرد خاکستر میشوم. با خودش فکر کرد دوباره از خاکستر بلند میشوم جان میگیرم بال میزنم. با خودش گفت مثل ققنوس. اتاق مونیکا --- هانا تورنت
|
Comments:
Post a Comment
|