Desire knows no bounds |
Monday, April 12, 2021 هی میان میگن آخه امکان نداره، شما که امریکن دریم بودین! تصویر مجسمِ یه خونوادهی خوشبخت. یه زوج خوشتیپ که به هم میان، با یه دختر و پسر و یه سگ و گربه و اوضاع به سامان. چی شد یههو؟! یههو که نه، ولی اینجوری شد که فشارا از چند ماه پیش شروع شد ترک خوردن شروع شد سه ماه اخیر بیشتر شد تَرَکه بزرگتر شد هفتهی آخر دیگه آیس ایج شد؛ ترکید که ترکید. میدونی از چی دلم میسوزه؟ از این که بعد از اینهمه وقت، تازه سه روز پیش نشستیم واسه اولین بار حرف زدیم. اولش با تنش و بعد کمکم آروم. اولین بار رسماً. باید چند بار دیگه هم حرف میزدیم. باید قبلتر، خیلی قبلتر حرف میزدیم. میخوام بگم زیادی به تصویره غره شده بودم، غره شده بودیم. حالا ته دلم میدونم برمیگردهها، شک ندارم؛ غصهی بزرگم اما اینجاست که ته دلم نمیخوام برگردم، لااقل نه به شکل قبل. بعد؟ بعد از غصه میمیرم چون برای اولین بار تو زندگیم آروم بودم و تکلیفم با خودم و جهانم روشن بود. اما انگار روشن نبوده. انگار اون جهانِ آرام فقط تو مغز من بوده و بیرون داشته چیزی تَرَک میخورده. میدونی چی شد؟ این شد که تو مغزم هی میگفتم وقتی «من»ی که هیچوقت هیچجا تا حالا آروم نگرفته بودم، دیگه «اون» که جای خود داره. دیگه معلومه که رابطههه کار میکنه. نگو باز همهچیز رو حول محور خودم دیده بودم فقط. همون ماجرای غمانگیزِ خود-مرکزِ-جهان-بینی. همون «خودخواه» و «فرصتطلب» و «جاهطلب» همیشگی. ولی من هیچکدوم اینا نبودم به خدا، نیستم. فقط آروم بودم و دنیا به کامم خوش بود. تو حباب قشنگِ خودم بودم. چی شد چرا باز شدم خودخواه و فرصتطلب و جاهطلب؟
|
Comments:
Post a Comment
|