Desire knows no bounds |
Monday, April 26, 2021 مامانبزرگم نزدیک ۱۰۰ سالش بود که فوت کرد. همین چند ماه پیش. مدتی مریض بود، نه مریض زمینگیر، مریض مدل کهولت سن. سر پا بود و راه میرفت و کمی فراموشی، حافظهی کوتاهمدتش. به جز پرستارش، بابا و عمه و عموم یه شب در میون پیشش بودن. هر بار با بابا به هر دلیلی تلفنی حرف میزدم، بدون استثنا میگفت به مامانبزرگ زنگ بزن. حالشو بپرس. ته ذوقش این بود من و بچههام بریم خونهی مامانبزرگ سر بزنیم بهش. این اواخر که مریضتر بود و کرونا و اینا، بابا هی هر بار میگفت و من هی هر بار جواب میدادم به خاطر کرونا صلاح نیست. اون شبی که مامانبزرگ تو آی سی یو حاش خیلی بد بود دیگه و من رفته بودم بیمارستان، همون شبی که فردا صبحش مامانبزرگ تموم کرد، همون شب با بابا نشسته بودیم پشت در آی سی یو، بابا اشک تو چشماش بود و گفت دعا کن حالش بهتر شه یه خرده دیگه بتونم خدمتشو بکنم. باورم نمیشد برای مامان صدسالهش اینهمه غصه بخوره. یه جوری که انگار از یه سنی به بعد مرگ آدما بدیهیه دیگه. امشب خونهی مامانم اینا، داشتم محتویات موبایل بابا رو براش میریختم رو کامپیوتر، پسورد لپتاپ و ایمیلش هر دو اسم مامانبزرگم بود. |
Comments:
Post a Comment
|