Desire knows no bounds |
Friday, April 16, 2021 مغز و تنم هنوز تو رابطهن. نمیتونم هیچ نزدیکی، چه فیزیکی چه شیمیایی رو تحمل کنم. پریشبا که یه جمع خودمونی خونهم بودن، یه دورهمی کوچیک که اونقدر عجیب و عمیق شده بود که همهمون شگفتزده شده بودیم، وقتی تحت تأثیر دراگهایی بودیم که جهان رو سبک و زیبا میکنن، وقتی بعد از مدتها سکسپارتنر گاهبهگاه قدیمیم رو بغل کردم، منی که همیشه یکی از بیشترین شیمیها رو داشتم با این آدم حین بوسیدن، دیدم اصلاً نمیتونم حتا یه بوسهی ساده رو هندل کنم. مغزم تنمو میکشید عقب. لباشو پس میزد. برام عجیب بود این که هورمونهام دستهجمعی میگفتن نه. نه خطکشیای تو مغزم بود نه مرزی نه نقشهای نه پیشفرضی. هیچی هیچی. هورمونها اما همگی عقبنشینی کرده بودن بیکه من در جریان باشم. هر کدوم از آدمای مهمونی، به هر دلیلی فاصلهی فیزیکیشون باهام کم میشد، مغزم تنمو میکشید عقب. آدمه رو پس میزد. اولین بارم بود همچین اتفاقی، همچین حسی. دیدم واسه همینه اخیراً دلم نمیخواد آدما رو دعوت کنم خونهم. همهش ناخودآگاه طفره میرم چون دلم نمیخواد با آدما معاشرت کنم، تنها باشم باهاشون، مرکز توجه باشم. تنم پس میزنتشون. حتا تصور اینکه تو رستورانی کافهای جایی، کسی بخواد دستمو بگیره یا موهامو نوازش کنه یا از سر سیمپتی بغلم کنه (بی هیچ اروتیسمی حتا) حالمو بد میکنه.
|
Comments:
Post a Comment
|