Desire knows no bounds |
Sunday, May 2, 2021 یه وقتی هم فکر میکنی تو داری راحتتر سپری میکنی این دورانِ گذار رو. تو با تنهاییت راحتتری. راحتتر داری با اوضاع کنار میای. بعد یه هو میبینی نه. اتفاقاً اون هم راحت شده از اون همه اصطکاک. اون هم زیاد ناراحت نیست. زیاد سخت نمیگذره بهش. بعد؟ بعد یه حس دوگانه پیدا میکنی. خوشحال که خیلی سخت نمیگذره بهش و ناراحت که چه راحت داره عبور میکنه، مثل من. چند روز پیش رفتم پیش تدی. خیلی دلم براش تنگ شده بود. فکر میکردم خیلی غصه بخوره از دوری من. فکر میکردم از سر و کولم بالا بره و از بغلم جم نخوره. ولی یه ربع بیست دقیقه که ناز و نوازشش رو گرفت، رفت اونور تراس پی کارش. رفتارش با همیشه خیلی فرقی نکرده بود. خیلی هم ذوق خاصی نکرد. مثل همیشهش بود که منو میدید. به نظرم خیلی هم غصهی خاصی نداشت. با شرایط جدید هم خوب بود. بعد؟ یه حس دوگانه پیدا میکنی دیگه. از پیش تدی که داشتم برمیگشتم خیلی اتفاقی شیده زنگ زد. حالمو پرسید و راجع به سگ و گربه حرف زدیم و براش تعریف کردم واکنش تدی رو. برام تعریف کرد روزی که پارتنرش رو ترک کرده بود و گربهش تو خیابون دنبال آژانسش تا مدتها دوییده بود. بهم گفت اما حیوونا دنیاشون با ما فرق داره. چیزا رو خیلی بهتر میفهمن. با چیزا منطقیتر کنار میان. اینجوری که من فکر میکنم بهشون سخت نمیگذره. شیده سالهاست حیوون داره. الکی واسه دلخوشکنک من نمیگه. حرفاش وسط اونهمه گریه و غصه وقتی داشتم از پیش تدی برمیگشتم مایهی دلگرمی بود. فکر کنم تنها کسی بود که راجع به بریکآپم و سگ و گربه اینهمه با همدلی و بدون انکار یا کامنت سوگیرانه حرف زد. یه وقتایی فکر می کنی آدمای نزدیکت که حساسیتهای تو رو میدونن، آدمایی که دوستت دارن، یه جاهایی حواسشون هست و مراعاتت رو میکنن. بعد؟ بعد وقتی میبینی بچهت علیرغم دونستن اینها بازم چیزی که ازش خواستی رو میذاره لحظهی آخر، و وقتی سراغ میگیری شروع میکنه جیغجیغ کردن، میفهمی اینهمه حساسیتْ فقط تو رو از عالم و آدم متوقع کرده، و وقتی توقعت برآورده نمیشه شروع میکنی به «هیشکی منو دوست نداره» و فلان و بهمان. شروع میکنی از پارتنرت و دوستات و سگت و بچهت شاکی شدن، گله به دل گرفتن. ولی درست که نگاه کنی میبینی خودِ تو بودی که اضافه و مدام و اضافه و مدام شده بودی مامانِ همه. بعد شدی نگران همه. بعد به طرز وسواسگونهای شروع کردی به این که حالا بدون من چی به سرشون میاد. گریه و زاری و غصه و فلان و بیسار. تا این که دیدی هیچی. دیدی این خودتی که نقش مادر بودن رو تحمیل کردی به خودت و لابد به دیگران. این خودت بودی که از «نگران همه بودن و دقیق و مسئول و خوشقول بودن» داشتی هویت و اعتبار میگرفتی. وگرنه که کسی ازت تقاضایی نکرده بود. وگرنه حتی شاید این مادر وسواسی بودنت رو تحمل میکردن و به روت نمیاوردن تا حالا. نمیدونم. یه احساس دوگانه دارم. خوشحال و در عین حال جاخورده. راستترش اما خوشحال. این که آدمایی که دوسشون داری اونقدری که فکر میکنی غمگین نیستن عمیقاً خوشحالم میکنه. و البته که اشکام بند نمیاد. هنوز اشکام بند نمیاد.
|
Comments:
Post a Comment
|