Desire knows no bounds |
Tuesday, May 4, 2021 یادم رفته بود معاشرت و همخانه شدن با آدمهای غریبه، با آدمهای غریبهی ساده، بی شیله پیله، چه خوش میگذرد و چه سبک و چه ساده. دارم خوش میگذرانم. اینجا هیچ بندی از گذشته به من متصل نیست و آدمها همین زمان حالاند که من هستم، و تمام. این وقتها یادم میافتد چه آدم متکلفِ سختبگیریام من. و زندگی را چه سخت میکنم مدام. ته یک ده، با دو سه نفر غریبهی اما همزبان، در سکوت و صدای مرغ و خروس و قورباغه و دریا، جنگل و پیادهروی و آوازخواندن و بیدغدغه مستکردن و خندیدن، با ننوی زیر درخت یاس و هوای دلپذیر بهاری گیلان و آفتاب و آفتاب و دریا. همینها. فکر کردم کمی دور و بر حیاط اینجا را مرتب و قشنگ کنم. بعد دیدم باز دارم به وسواسم جولان میدم. غلت زدم خوابیدم.
|
Comments:
Post a Comment
|