Desire knows no bounds




Saturday, June 26, 2021


میان‌بُر‌هایی برای گُم شدن 


دوراس نوشته بود «آدم تنهایی را پیدا نمی‌کند؛ می‌سازدش.» و این‌طور که پیداست، ساختنِ تنهایی را باید یک‌جور انتخاب در نظر گرفت؛ لحظه‌ای که آدم یا خیال می‌‌کند به آن خودآگاهیِ کامل رسیده، یا به این نتیجه می‌رسد که برای سر درآوردن از زمانی که به سرعت برق‌وباد می‌‌گذرد، چاره‌ای جز این‌ ندارد که دور خودش را خط بکشد و در چارچوبِ این خط برای آینده‌اش تصمیم بگیرد. گاهی این‌طور است که آدم دوروبرش را هم خوب از نظر گذرانده و آن گروه و حلقه‌ای را که کامل‌تر به‌ نظر می‌رسند پیدا نکرده و در چنین موقعیتی قاعدتاً به این نتیجه رسیده که شاید بهتر است به توصیه‌ی جان میلتن در بهشتِ گم‌شده عمل کند که نوشته بود «انزوا گاه بهترین همدمِ آدمی‌ست.» و این هم هست که انزوا را هر آدمی تاب نمی‌آورد؛ حتا آن‌که تنهاییِ خود را باور دارد. اما حتماً آدم‌هایی هستند که درست نمی‌دانند چرا تنها مانده‌اند و درست نمی‌‌دانند که از این تنهایی می‌شود دل کَند یا نه. یک راهِ سر درآوردن از این تنهایی شاید این است که آدم تک‌وتنها شروع کند به پرسه زدن و شروع کند به این‌جا و آن‌‌جا سرک کشیدن و شروع کند به سنجیدن حال‌وروز خودش در مواجهه با دیگران و شروع کند به سر درآوردن از این‌که شهرِ خودش را چه‌قدر می‌شناسد.
اِوای عَذرای اوت همان اولِ فیلم به خانه‌ای نقل مکان می‌کند که دو هفته، یا کمی بیش‌تر، قرار است خانه‌اش باشد؛ چون هوای دو هفته‌ی اولِ ماهِ اوت در مادرید آن‌قدر داغ است که آدم‌ها را وامی‌دارد چمدان کوچکی بردارند و از شهر بیرون بزنند و بروند به شهرها و روستاهایی که دست‌کم هوا به اندازه‌ی مادرید جهنمی نیست. این دو هفته را اِوا می‌خواهد آن‌طور که دوست دارد بگذراند؛ در شهر بگردد؛ به موزه‌ها سر بزند؛ کنسرت‌های خیابانی را تماشا کند؛ در نوشگاه‌های شهر به تماشای دست‌افشانی و جامه‌درانی بنشیند و شهری را که سی‌وسه سال در آن زندگی کرده از نو بشناسد.
معلوم است در شهری مثل مادرید ممکن است چشمش به دوست‌وآشناهای سابق هم بیفتد؛ همیشه ممکن است کسی سرِ راهش سبز شود که مدت‌هاست سعی کرده از او دور باشد و حتماً دلیلی هم برای این کارش دارد. اما در این مادریدِ نسبتاً خلوتی که تعداد توریست‌هایش فعلاً بیش‌تر از ساکنانش است هر چیزی ممکن است؛ به‌خصوص دیدن آن دوست‌وآشناها. اما چاره‌ای نیست.
اِوا پرسه‌زنِ حرفه‌ای نیست؛ اتفاقاً آماتور است و در این دو هفته‌ی شگفت‌انگیز می‌خواهد شهر را و آدم‌های شهر را از نو بشناسد. شاید اگر اِوا سری به نوشته‌های بودلر زده بود می‌دانست که جمعیت برای پرسه‌زنِ حرفه‌ای مثل آسمانی‌ست که پرندگان در آن پرواز می‌‌کنند؛ مثل آبی که ماهیان در آن شنا می‌‌کنند. و شهر معمولاً اگر نبض آدمی را که دارد روی زمینش راه می‌رود بگیرد و حال‌وروزش را تشخیص دهد به گردشی دعوتش می‌کند که نتیجه‌اش یکی شدن با جمعیت است. آدم اگر این دعوت را بپذیرد و با شهر یکی شود،‌ جایی در میانه‌ی جمع می‌ایستد و دیگر آن آدم سابق نیست؛ آدم تازه‌ای‌ست که زندگی را جور دیگری می‌بیند و آدم‌ها را مثل قبل نمی‌بیند و شهر را به چشم تازه‌ای می‌بیند که قبلاً فکرش را هم نمی‌کرده. اِوا هم سعی‌اش را می‌کند که با جمعیت یکی شود؛ سعی‌اش را می‌کند که از خانه دور باشد و همه‌‌جای شهر را خانه‌ی خود بداند و سعی می‌کند جهان را ببیند و در مرکزِ جهان باشد و در عین حال از چشمِ جهان دور بماند.
این آخری انگار با روحیه‌ی اِوا سازگارتر است: دیدن و از معرض دیدِ دیگران پنهان بودن؛ جز آن‌ها که خودش می‌خواهد ببینندش. چنین موقعیتی هم البته موقعیت به‌خصوصی‌ست؛ چون آدم برای این‌که از دیدِ دیگران پنهان باشد، باید خلوت خودش را تدارک ببیند و باید گوشه‌ای مخصوص خودش داشته باشد و باید آموخته باشد که با نشستن در این گوشه‌ی مخصوص و در این خلوت می‌شود راهی برای رسیدن به خود پیدا کرد؛ چون واقعاً هیچ‌کس نمی‌تواند به اِوا بگوید چه مرگش است و چرا حال‌وروزش این‌طور به نظر می‌رسد.
در این خلوت و تنهایی چیزهایی هست که بیرونِ خانه پیدا نمی‌شوند؛ لم دادن روی مبل و تماشای نور آفتاب حتا در آن روزهای گرم ظاهراً لذتی‌ست که دیگران بهره‌ای از آن نبُرده‌اند؛ همین‌طور رسیدگی به گل‌ها؛ یا خاطرات روزانه‌ی رالف والدو امرسون را ورق زدن و خواندن سطرهایی که صاحب کتاب زیرشان خط کشیده است.

این شیوه‌ی زندگی که اِوا برای این دو هفته برگزیده، کیفیتی دارد که دست‌آخر او را به نتیجه می‌رساند: جایی هست که می‌ایستی و گذشته را به یاد می‌آوری و آن‌چه را گذشته پشت سر می‌گذاری و با خیالی آسوده قدمی رو به جلو برمی‌داری؛ یک‌ جا خودت برای خودت تصمیم می‌گیری و حرف خودت را گوش می‌کنی و آینده را بی‌اعتنا به حرف دیگران می‌سازی؛ آینده‌ای که خوب می‌دانی فقط به خودت تعلق دارد و هر کسی که دوست داری در این آینده شریک باشد.

Labels:

..
  



Friday, June 18, 2021

امروز هوا خیلی دم داره. شرجی دریا خفه‌م می‌کنه. زودتر از همیشه از پیاده‌روی صبحگاهی برمی‌گردم خونه. لباسامو در میارم می‌شینم جلوی باد مستقیم کولر گازی. رطوبت بیرون کم‌کم روی تنم خشک می‌شه. دست می‌کشم روی پوستم. چسبناک نیست. دست می‌کشم روی پوستم. حالم از دیشب خوبه. پیرهن خنک سفید رکابی‌م رو می‌پوشم برمی‌گردم توی تخت. 

مرد ساکن خونه‌ی سنگی پایین جاده‌ست. گاهی که پیاده می‌رم تا بازارِ شنبه‌ها، می‌بینم با پوستی آفتاب‌سوخته داره چوب‌ها رو رنده می‌کشه. گاهی برای هم دست تکون می‌دیم. چند مرتبه‌ای توی بار همو دیدیم. دو سه بارش رو اومد نشست کنارم. سر صحبت رو باز کرد و با هم درینک زدیم. با چوب‌ها کار می‌کنه و فرنیچر مینیمال مدرن می‌سازه. ازینا که عکساش توی پینترسته. شب‌ها سرش به ترجمه گرمه. گاهی از لاتین به انگلیسی و گاهی هم از آلمانی به انگلیسی. سوییت سه‌ی باخ رو بارها و بارها گوش می‌ده و از کلاسیک‌ها هیچکاک رو دوست داره. اینا رو خودش لابلای صحبتاش تعریف کرد برام. من از تماشای دوباره‌ی فیلم‌های هیچکاک هیچ لذتی نمی‌برم. همون سال‌ها یکی یه بار فیلماشو دیده‌م و تمام. از سریال‌ها فرندز رو دیده و داکتر هاوس. من اکثر سریال‌های دنیا رو دیده‌م و الان هم دارم Mum می‌بینم. می‌گه یه شب بیا پیش من هیچکاک ببین آزمایشی. می‌گم نو وی. لیوان‌هامون رو به سلامتیِ هم‌هیچکاک‌نبینی بالا می‌بریم، تو چشای هم نگاه می‌کنیم و می‌خندیم.

حالا هفت هشت سال گذشته. مرد می‌گه چرا تمام این سال‌ها گفتی نه؟ چه لذتی رو ازم دریغ کردی. دست می‌کشم روی پوستم. جوون شده‌م. به دیشب فکر می‌کنم. ماهیچه‌های پام کمی می‌لرزه از خوشی. ترن-آن شده‌م. چشامو می‌بندم. به حرفای دیشبش فکر می‌کنم. پوست تنم مورمور می‌شه. یه جور خوبی مورمور می‌شه. کمی می‌خوابم.

دو ساعت قبل از این که ببینمش گفت بیام پیشت؟ بارها مرورش کرده بودم تو مغزم. هیچ جوری نمی‌تونستم باهاش بخوابم. از بدن خوش‌رنگش زیر آفتاب خوشم اومده بود. برای زندگی موقت تو یه شهر کوچیک، گزینه‌ی زیبا و نزدیکی به شمار میومد. رفتم اسم‌شو سرچ کردم. دیدم اوه. صدتا نتیجه‌ آورد گوگل. مقاله و صفحه‌ی ویکی‌پدیا و تدریس تو فلان دانشگاه‌های دنیا و سایت بیسار. گیک محض. مغزم فرمان داد باهاش نمی‌خوابی. تو این هفت هشت سال گذشته هم چندباری با هم حرف زدیم. همو از دور دنبال می‌کردیم. اما بعد از اون سرچ گوگل با دیدن پیغاماش ذره‌ای اروتیسم در من برانگیخته نمی‌شد. دور و جالبه، اما نمی‌خوامش. تمام. تا دو ساعت قبلش که پیغام داد بیام پیشت؟ از این اصراری که تو این سال‌ها پیوسته دیده بودم تعجب کرده بودم همیشه. تو لیگ هم نبودیم. از چیِ من ممکنه خوشش بیاد؟ مخصوصا حالا که اومده‌م تو این شهر کوچیک و دورکاری می‌کنم و از تمام زندگی قبلیم فاصله گرفته‌م. حالا که عملا به جز اتفاقات روزمره، اونم روزمره‌ای در بضاعت یه شهر کوچیک، حرفی برای گفتن ندارم. بعد اما در کسری از ثانیه تصمیم گرفتم بیاد و این دندون لق رو بکنم بره. با خودم فکر کردم سکس بی‌بوسه. تموم می‌شه می‌ره دیگه. گفتم بیا. چند تکه پنیر و نون و کمی ریحون گذاشتم توی بشقاب چوبی. با زیتون سیاه. روی نون‌ها کمی روغن‌زیتون مالیدم با زعتر. رفتم دوش گرفتم موهامو خشک کردم کمی آرایش کردم. واسه این‌ که عرق نکنم همون‌جوری برهنه شروع کردم به آماده کردن یه بساط مختصر مزه. چند دقیقه یه بار هم وای میستادم جلوی کولر گازی که تنم مرطوب و چسبون نشه. نزدیکای اومدنش عطرمو تو هوا اسپری کردم از ذرات معلق عطر رد شدم. بدنم تازه و خوشبو بود. دست کشیدم روی پوستم. خوشم اومد. رفتم تو سالن از تو کشوی میز علف درآوردم یکی دو کام علف کشیدم. گفتم باشه بیا، ولی علف بکشیم. بی‌علف نمی‌تونم باهات بخوابم. گفت قبول. یکی دو کام علف کشیدم. یه خرده جلوی کولر وایستادم. از صبح چیز خاصی نخورده بودم و علفه زود اثر کرد. نشستم پای کامپیوتر موزیک انتخاب کنم. نمی‌دونستم چی گوش می‌ده. اگه باخ می‌ذاشتم هم مسخره بود هم خودم ترن-آف می‌شدم. یه کانال از تو تلگرام پلی کردم. نور صفحه‌ی مانیتورو تا جایی که می‌شد کم کردم نور خونه رو کم کردم و بعد فک کردم چی بپوشم. از تو کاناله «تو آلما» رو گذاشتم پلی شه. های بودم کمی. بدنم نرم شده بود و مغزم نرم شده بود و چند دقیقه‌‌ای با تو آلما رقصیدم. با این آهنگه نمی‌تونستم بدنم رو از رقصیدن منصرف کنم. صداشو تا ته زیاد کردم رفتم یه پیرهن گشاد مشکی پوشیدم با کانورس سیاه. برگشتم به رقصیدن. دیدم نمی‌تونم لباسمو تحمل کنم. برای سرخوشی‌م زیادی محافظه‌کارانه بود. عوضش کردم. یه پیرهن نخی نازک جلوبسته‌ی آستین‌بلند. کوتاه. نه خیلی کوتاه اما به طرزِ لبِ مرزی کوتاه. ترن-آن می‌شم باهاش خودم همیشه. یه کانورس سورمه‌ای هم پوشیدم و برگشتم تو سالن. کولرو زیاد کردم. حالا فکر نکنه از اومدن اونه که این‌طوری قلبم می‌زنه و بدنم داغ شده. مال علفه و آهنگ تو آلما. سعی کردم به بوسیدنش و به خوابیدن باهاش فکر نکنم. تا فکر می‌کردم مغزم هشیار می‌شد و پسش می‌زد. دو کام دیگه علف کشیدم و رقصیدم فقط. با تو آلما و با پلاتا او پولمو. عالین واسه وقتی که هایی و مغزت فقط موزیک رو می‌شنوه. بدنم نرم شده بود. مدتیه حس خوبی نسبت به بدنم ندارم. به نظرم دور کمر و شکمم چربی آورده. سینه‌هام شل شده. باسنم افتاده. فک کردم اصلا حاضر نیستم با کسی بخوابم. با آدم جدید خوابیدن خیلی فرق می‌کنه تا با پارتنر ثابتت. با دومی با بدنت تو صلحی. با اولی اما بدن حرف اولو می‌زنه. مخصوصا اگه بدونی طرف چه قدر pick ایه. حالا من همیشه عین خیالم نبودا. اعتماد به نفس داشتم نسبت به هیکلم. اما از وقتی حرف خوابیدن با مرد پیش اومده بود، به اون و به چند نفر دیگه فکر کردم و فکر کردم این همون بدنی نیست که باهاشون بهم حس خوبی می‌داد. که باهاش کامپلیمان مثبت می‌گرفتم همیشه. بعد فک کردم بذا مواجه شم با این گیر مغزیم دیگه. بذا استعلام بگیرم. چه بهتر که با یه آدم جدید. بدون هیستوری و پیش‌فرض. اغلب آدما تصوری که ازم دارن یه زنِ خوش‌هیکلِ باحالِ سکسیه. چه جزو عشاقم باشن چه نباشن. همین این بهم خیلی اعتماد به نفس می‌داد. انگار تو رودروایستی واقعا خوش‌هیکل و باحال و سکسی می‌شدم. بعد حالا اماهمین این اعتماد به نفسمو گرفت. همه‌ش آبسسد شده‌م به این که با میانسال شدن دیگه اون جذابیت فیزیکی قبلو ندارم. همین روز قبلش اتفاقا داشتم با دوستِ دخترم راجع به همین حرف می‌زدم. گفت پشت سر تو همه عاشق اینن که باهات بخوابن. تو دیوونه‌ای. حرفش اما دردی ازم دوا نکرد. بعد پیغام مرد رو که دیدم، فک کردم چه بهتر. هم پرونده‌ی خوابیدن با اون بسته می‌شه، هم این‌که خودم رو در معرض مواجهه با بدنم قرار می‌دم. زدم تِرَکِ قبلی. پیرهنمو درآوردم کمی برهنه جلوی کولر وایستادم خنک شم تپش قلبم بیاد پایین. رفتم تو اتاق خواب چندتا پیس دیگه عطر زدم تو هوا و از بین ذرات معلقش رد شدم. خودمو تو آینه نگاه کردم. از موهام خوشم اومد. بند سوتینمو صاف کردم تو آینه. فکر کردم چه خوشگله این سوتینه. فکر کردم درش نیارم. زنگ درو زدن. درو زدم باز شه و تا برسه بالا پیرهنمو کشیدم تنم صدای موزیکو کم کردم. برگشتم یه جای دیگه‌ی پلی‌لیست، موزیک آروم و غیر هیجانی. مرد رسید و همو بغل کردیم. فکر کردم نمی‌بوسمش. سکس بدون بوسه.

کولرو کم کردم. موبایلمو گذاشتم رو سایلنت. چه خوبه که امروز تعطیله. از تخت کنده نمی‌شم. به دیشب فکر کردم و ماهیچه‌های پام منقبض شد. این چه اثریه مرد رو من گذاشته. شت. غرق لذتم.


..
  



Saturday, June 12, 2021

چرا اولین پاسخت در جوابم همیشه دو پاراگرافه؟ چرا یک کلمه نمی‌گی خب. چرا یک کلمه نمی‌گی آها، باشه.
چرا این‌قد زیادی تو مکالمه؟ تو حرف زدن؟
..
  



Friday, June 11, 2021

. 

می‌گویم حتی یک فریم از تلویزیون مربوط به انتخابات پیش رو ندیدم و نمی‌بینم. هیچ تحلیلی نخوانده‌ام _ مناظره دیروز را هم
 ندیدم _ از نظرسنجی‌ها خبر ندارم، هیچ چیزش را دنبال نمی‌کنم، حتی درست و درمان نمی‌دانم بالاخره نامزدها کدامند؟ باورش نمی‌شود.  می‌گویم یک جایی بالاخره همه چیز برایت تمام می‌شود، وقت مواجهه با پوچ بودن امید. قبل‌ترش فکر می‌کردی امیدواری گاهی خواست و انتخاب است و یک وضعیت روحی نیست،  اما در یک لحظه که همه چیز به قبل و بعد از آن تقسیم می‌شود، دست می‌کشی از تقلا.  آزرده و فرسوده، ناامیدی در برت می‌گیرد. من قبلن اینجای زندگی بوده‌ام. حالا به چشمم آنامیدواری بیهوده، ترسناک‌تر و مخرب‌تر است. ست.
 بعد از آن آبان و بعدترش ماجرای هواپیما  برای من خیلی چیزها تمام شد، از امیدم بیزار شدم از خود امیدوارم بیزارتر. آن پرواز ناتمام  طوری متر و معیارم شده که مثلن حالا فکر می‌کنم اگر قرار باشد موشکی به هواپیمایی شلیک شود، فرقی نمی‌کند چه کسی روی آن صندلی ساختمان خیابان پاستور نشسته باشد. د. 

Labels:

..
  



Wednesday, June 9, 2021

- پنشمبه شب؟
+ اوهوم. چه ساعتی؟
- ۸؟
+ وری گود دن. شام با من. چی دوست داری؟
- هاها، قربونت برم من:* بیا یه چیزی درست می‌کنم.
+ منو:
استیک با سیب‌زمینی
سالاد سزار
گوشت چرخ‌کرده سرخ‌شده با سیب‌زمینی
کباب چنجه
یا
کباب کوبیده که بریم بیرون بزنیم سپس بیایم.
به جز کباب کوبیده، باقی درز محل. دست‌پخت من.
- لذا گزینه‌ی ۱.

میزو بذارم وسط سالن. با رومیزی لینن. شمع و موسیقی مطبوع و شراب عالی. یه دسته گل سفارش بدم واسه فردا. و گلدون بزرگه رو ببرم تو اتاق‌خواب. یه سر هم برم داروخونه.

دلم واسه این بازیا تنگ شده بودا.

..
  




به فرزندم همیشه گفته‌م هر وقت تمکن مالی داشتی در حد خودت، سه چیز رو به صورت ماهانه به خودت هدیه بده: تراپی، ماساژ، مانیکور پدیکور.
و؟ و حالا اضافه می‌کنم اسیست دست‌وپادار. به‌به.
..
  




داشتم دراپ باکس قدیمی‌مو خالی می‌کردم. چشمم خورد به یه عکس از سال ۹۳، سبیل داشت! براش فرستادم. نوشت «بوس به جذابیتت؛ شما به این دلبری‌ها نیاز نداری.» 
شب قبل بعد از چند سال بهش پیغام داده بودم «هی، روبراهی؟ یه شب بیا پیشم.» جواب داده بود «ویذ پلژر.» و همین. عاشق چنین آدمایی‌ام تو جعبه‌م؛ همین‌قدر سرراست و همین‌قدر پرکتیکال.
..
  



Tuesday, June 8, 2021

S O X
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025