Desire knows no bounds |
Saturday, June 26, 2021 میانبُرهایی برای گُم شدن
این شیوهی زندگی که اِوا برای این دو هفته برگزیده، کیفیتی دارد که دستآخر او را به نتیجه میرساند: جایی هست که میایستی و گذشته را به یاد میآوری و آنچه را گذشته پشت سر میگذاری و با خیالی آسوده قدمی رو به جلو برمیداری؛ یک جا خودت برای خودت تصمیم میگیری و حرف خودت را گوش میکنی و آینده را بیاعتنا به حرف دیگران میسازی؛ آیندهای که خوب میدانی فقط به خودت تعلق دارد و هر کسی که دوست داری در این آینده شریک باشد. Labels: UnderlineD |
Friday, June 18, 2021 امروز هوا خیلی دم داره. شرجی دریا خفهم میکنه. زودتر از همیشه از پیادهروی صبحگاهی برمیگردم خونه. لباسامو در میارم میشینم جلوی باد مستقیم کولر گازی. رطوبت بیرون کمکم روی تنم خشک میشه. دست میکشم روی پوستم. چسبناک نیست. دست میکشم روی پوستم. حالم از دیشب خوبه. پیرهن خنک سفید رکابیم رو میپوشم برمیگردم توی تخت. مرد ساکن خونهی سنگی پایین جادهست. گاهی که پیاده میرم تا بازارِ شنبهها، میبینم با پوستی آفتابسوخته داره چوبها رو رنده میکشه. گاهی برای هم دست تکون میدیم. چند مرتبهای توی بار همو دیدیم. دو سه بارش رو اومد نشست کنارم. سر صحبت رو باز کرد و با هم درینک زدیم. با چوبها کار میکنه و فرنیچر مینیمال مدرن میسازه. ازینا که عکساش توی پینترسته. شبها سرش به ترجمه گرمه. گاهی از لاتین به انگلیسی و گاهی هم از آلمانی به انگلیسی. سوییت سهی باخ رو بارها و بارها گوش میده و از کلاسیکها هیچکاک رو دوست داره. اینا رو خودش لابلای صحبتاش تعریف کرد برام. من از تماشای دوبارهی فیلمهای هیچکاک هیچ لذتی نمیبرم. همون سالها یکی یه بار فیلماشو دیدهم و تمام. از سریالها فرندز رو دیده و داکتر هاوس. من اکثر سریالهای دنیا رو دیدهم و الان هم دارم Mum میبینم. میگه یه شب بیا پیش من هیچکاک ببین آزمایشی. میگم نو وی. لیوانهامون رو به سلامتیِ همهیچکاکنبینی بالا میبریم، تو چشای هم نگاه میکنیم و میخندیم. حالا هفت هشت سال گذشته. مرد میگه چرا تمام این سالها گفتی نه؟ چه لذتی رو ازم دریغ کردی. دست میکشم روی پوستم. جوون شدهم. به دیشب فکر میکنم. ماهیچههای پام کمی میلرزه از خوشی. ترن-آن شدهم. چشامو میبندم. به حرفای دیشبش فکر میکنم. پوست تنم مورمور میشه. یه جور خوبی مورمور میشه. کمی میخوابم. دو ساعت قبل از این که ببینمش گفت بیام پیشت؟ بارها مرورش کرده بودم تو مغزم. هیچ جوری نمیتونستم باهاش بخوابم. از بدن خوشرنگش زیر آفتاب خوشم اومده بود. برای زندگی موقت تو یه شهر کوچیک، گزینهی زیبا و نزدیکی به شمار میومد. رفتم اسمشو سرچ کردم. دیدم اوه. صدتا نتیجه آورد گوگل. مقاله و صفحهی ویکیپدیا و تدریس تو فلان دانشگاههای دنیا و سایت بیسار. گیک محض. مغزم فرمان داد باهاش نمیخوابی. تو این هفت هشت سال گذشته هم چندباری با هم حرف زدیم. همو از دور دنبال میکردیم. اما بعد از اون سرچ گوگل با دیدن پیغاماش ذرهای اروتیسم در من برانگیخته نمیشد. دور و جالبه، اما نمیخوامش. تمام. تا دو ساعت قبلش که پیغام داد بیام پیشت؟ از این اصراری که تو این سالها پیوسته دیده بودم تعجب کرده بودم همیشه. تو لیگ هم نبودیم. از چیِ من ممکنه خوشش بیاد؟ مخصوصا حالا که اومدهم تو این شهر کوچیک و دورکاری میکنم و از تمام زندگی قبلیم فاصله گرفتهم. حالا که عملا به جز اتفاقات روزمره، اونم روزمرهای در بضاعت یه شهر کوچیک، حرفی برای گفتن ندارم. بعد اما در کسری از ثانیه تصمیم گرفتم بیاد و این دندون لق رو بکنم بره. با خودم فکر کردم سکس بیبوسه. تموم میشه میره دیگه. گفتم بیا. چند تکه پنیر و نون و کمی ریحون گذاشتم توی بشقاب چوبی. با زیتون سیاه. روی نونها کمی روغنزیتون مالیدم با زعتر. رفتم دوش گرفتم موهامو خشک کردم کمی آرایش کردم. واسه این که عرق نکنم همونجوری برهنه شروع کردم به آماده کردن یه بساط مختصر مزه. چند دقیقه یه بار هم وای میستادم جلوی کولر گازی که تنم مرطوب و چسبون نشه. نزدیکای اومدنش عطرمو تو هوا اسپری کردم از ذرات معلق عطر رد شدم. بدنم تازه و خوشبو بود. دست کشیدم روی پوستم. خوشم اومد. رفتم تو سالن از تو کشوی میز علف درآوردم یکی دو کام علف کشیدم. گفتم باشه بیا، ولی علف بکشیم. بیعلف نمیتونم باهات بخوابم. گفت قبول. یکی دو کام علف کشیدم. یه خرده جلوی کولر وایستادم. از صبح چیز خاصی نخورده بودم و علفه زود اثر کرد. نشستم پای کامپیوتر موزیک انتخاب کنم. نمیدونستم چی گوش میده. اگه باخ میذاشتم هم مسخره بود هم خودم ترن-آف میشدم. یه کانال از تو تلگرام پلی کردم. نور صفحهی مانیتورو تا جایی که میشد کم کردم نور خونه رو کم کردم و بعد فک کردم چی بپوشم. از تو کاناله «تو آلما» رو گذاشتم پلی شه. های بودم کمی. بدنم نرم شده بود و مغزم نرم شده بود و چند دقیقهای با تو آلما رقصیدم. با این آهنگه نمیتونستم بدنم رو از رقصیدن منصرف کنم. صداشو تا ته زیاد کردم رفتم یه پیرهن گشاد مشکی پوشیدم با کانورس سیاه. برگشتم به رقصیدن. دیدم نمیتونم لباسمو تحمل کنم. برای سرخوشیم زیادی محافظهکارانه بود. عوضش کردم. یه پیرهن نخی نازک جلوبستهی آستینبلند. کوتاه. نه خیلی کوتاه اما به طرزِ لبِ مرزی کوتاه. ترن-آن میشم باهاش خودم همیشه. یه کانورس سورمهای هم پوشیدم و برگشتم تو سالن. کولرو زیاد کردم. حالا فکر نکنه از اومدن اونه که اینطوری قلبم میزنه و بدنم داغ شده. مال علفه و آهنگ تو آلما. سعی کردم به بوسیدنش و به خوابیدن باهاش فکر نکنم. تا فکر میکردم مغزم هشیار میشد و پسش میزد. دو کام دیگه علف کشیدم و رقصیدم فقط. با تو آلما و با پلاتا او پولمو. عالین واسه وقتی که هایی و مغزت فقط موزیک رو میشنوه. بدنم نرم شده بود. مدتیه حس خوبی نسبت به بدنم ندارم. به نظرم دور کمر و شکمم چربی آورده. سینههام شل شده. باسنم افتاده. فک کردم اصلا حاضر نیستم با کسی بخوابم. با آدم جدید خوابیدن خیلی فرق میکنه تا با پارتنر ثابتت. با دومی با بدنت تو صلحی. با اولی اما بدن حرف اولو میزنه. مخصوصا اگه بدونی طرف چه قدر pick ایه. حالا من همیشه عین خیالم نبودا. اعتماد به نفس داشتم نسبت به هیکلم. اما از وقتی حرف خوابیدن با مرد پیش اومده بود، به اون و به چند نفر دیگه فکر کردم و فکر کردم این همون بدنی نیست که باهاشون بهم حس خوبی میداد. که باهاش کامپلیمان مثبت میگرفتم همیشه. بعد فک کردم بذا مواجه شم با این گیر مغزیم دیگه. بذا استعلام بگیرم. چه بهتر که با یه آدم جدید. بدون هیستوری و پیشفرض. اغلب آدما تصوری که ازم دارن یه زنِ خوشهیکلِ باحالِ سکسیه. چه جزو عشاقم باشن چه نباشن. همین این بهم خیلی اعتماد به نفس میداد. انگار تو رودروایستی واقعا خوشهیکل و باحال و سکسی میشدم. بعد حالا اماهمین این اعتماد به نفسمو گرفت. همهش آبسسد شدهم به این که با میانسال شدن دیگه اون جذابیت فیزیکی قبلو ندارم. همین روز قبلش اتفاقا داشتم با دوستِ دخترم راجع به همین حرف میزدم. گفت پشت سر تو همه عاشق اینن که باهات بخوابن. تو دیوونهای. حرفش اما دردی ازم دوا نکرد. بعد پیغام مرد رو که دیدم، فک کردم چه بهتر. هم پروندهی خوابیدن با اون بسته میشه، هم اینکه خودم رو در معرض مواجهه با بدنم قرار میدم. زدم تِرَکِ قبلی. پیرهنمو درآوردم کمی برهنه جلوی کولر وایستادم خنک شم تپش قلبم بیاد پایین. رفتم تو اتاق خواب چندتا پیس دیگه عطر زدم تو هوا و از بین ذرات معلقش رد شدم. خودمو تو آینه نگاه کردم. از موهام خوشم اومد. بند سوتینمو صاف کردم تو آینه. فکر کردم چه خوشگله این سوتینه. فکر کردم درش نیارم. زنگ درو زدن. درو زدم باز شه و تا برسه بالا پیرهنمو کشیدم تنم صدای موزیکو کم کردم. برگشتم یه جای دیگهی پلیلیست، موزیک آروم و غیر هیجانی. مرد رسید و همو بغل کردیم. فکر کردم نمیبوسمش. سکس بدون بوسه. کولرو کم کردم. موبایلمو گذاشتم رو سایلنت. چه خوبه که امروز تعطیله. از تخت کنده نمیشم. به دیشب فکر کردم و ماهیچههای پام منقبض شد. این چه اثریه مرد رو من گذاشته. شت. غرق لذتم. |
Saturday, June 12, 2021 چرا اولین پاسخت در جوابم همیشه دو پاراگرافه؟ چرا یک کلمه نمیگی خب. چرا یک کلمه نمیگی آها، باشه. چرا اینقد زیادی تو مکالمه؟ تو حرف زدن؟
|
Friday, June 11, 2021 میگویم حتی یک فریم از تلویزیون مربوط به انتخابات پیش رو ندیدم و نمیبینم. هیچ تحلیلی نخواندهام _ مناظره دیروز را هم ندیدم _ از نظرسنجیها خبر ندارم، هیچ چیزش را دنبال نمیکنم، حتی درست و درمان نمیدانم بالاخره نامزدها کدامند؟ باورش نمیشود. میگویم یک جایی بالاخره همه چیز برایت تمام میشود، وقت مواجهه با پوچ بودن امید. قبلترش فکر میکردی امیدواری گاهی خواست و انتخاب است و یک وضعیت روحی نیست، اما در یک لحظه که همه چیز به قبل و بعد از آن تقسیم میشود، دست میکشی از تقلا. آزرده و فرسوده، ناامیدی در برت میگیرد. من قبلن اینجای زندگی بودهام. حالا به چشمم آنامیدواری بیهوده، ترسناکتر و مخربتر است. ست. بعد از آن آبان و بعدترش ماجرای هواپیما برای من خیلی چیزها تمام شد، از امیدم بیزار شدم از خود امیدوارم بیزارتر. آن پرواز ناتمام طوری متر و معیارم شده که مثلن حالا فکر میکنم اگر قرار باشد موشکی به هواپیمایی شلیک شود، فرقی نمیکند چه کسی روی آن صندلی ساختمان خیابان پاستور نشسته باشد. د. Labels: UnderlineD |
Wednesday, June 9, 2021 - پنشمبه شب؟ + اوهوم. چه ساعتی؟ - ۸؟ + وری گود دن. شام با من. چی دوست داری؟ - هاها، قربونت برم من:* بیا یه چیزی درست میکنم. + منو: استیک با سیبزمینی سالاد سزار گوشت چرخکرده سرخشده با سیبزمینی کباب چنجه یا کباب کوبیده که بریم بیرون بزنیم سپس بیایم. به جز کباب کوبیده، باقی درز محل. دستپخت من. - لذا گزینهی ۱. میزو بذارم وسط سالن. با رومیزی لینن. شمع و موسیقی مطبوع و شراب عالی. یه دسته گل سفارش بدم واسه فردا. و گلدون بزرگه رو ببرم تو اتاقخواب. یه سر هم برم داروخونه. دلم واسه این بازیا تنگ شده بودا. |
به فرزندم همیشه گفتهم هر وقت تمکن مالی داشتی در حد خودت، سه چیز رو به صورت ماهانه به خودت هدیه بده: تراپی، ماساژ، مانیکور پدیکور. و؟ و حالا اضافه میکنم اسیست دستوپادار. بهبه.
|
داشتم دراپ باکس قدیمیمو خالی میکردم. چشمم خورد به یه عکس از سال ۹۳، سبیل داشت! براش فرستادم. نوشت «بوس به جذابیتت؛ شما به این دلبریها نیاز نداری.» شب قبل بعد از چند سال بهش پیغام داده بودم «هی، روبراهی؟ یه شب بیا پیشم.» جواب داده بود «ویذ پلژر.» و همین. عاشق چنین آدماییام تو جعبهم؛ همینقدر سرراست و همینقدر پرکتیکال.
|
Tuesday, June 8, 2021
S O X
|