Desire knows no bounds |
Thursday, July 29, 2021 تکیلا که میخرم، وظیفهی اجتماعی خودم میدونم با جمع کوچیک گودری قدیمیمون بازش کنم. پیغام دادم ساعت ۹ اینجا. شد ۹ شب تا ۹ صبح. خودمون بودیم و دو تا از دوستام که کمکم عضو ثابت این جمع شدهن. اولای شب مثل مجلس خواستگاری بود، روشن و چشم تو چشم و حرفِ نداشته. بعد از سه شات حبس اما، کمکم شب شروع شد. شبنشینی کم نداشتهم تو این خونه، اما این اواخر چند شب بینظیر و عجیب غریب داشتیم که دیشب یکی ازونا بود. اولش عین مجلس خواستگاری بود تا چند راوند نمک و لیمو و تکیلا، تا یه وقتی چشم باز کردیم دیدیم داریم با ابی و داریوش و هایده میخونیم، با تمام صدایی که میشد از حنجرههامون بیاد بیرون. یه جوری که انگار تو ترن هوایی نشستی و داد زدن از ته حنجره عادیه، یه جوری که انگار تمام خشم و استیصال و افسردگی این روزها رو از داشتیم حنجرههامون میریختیم بیرون. تا بعد که بالاتر بودیم و شب هی کش میومد و یه جوری معاشرتها قاطی شده بود انگار اولین باریه که داریم همو میبینیم. انگار تازه داریم با هم آشنا میشیم با هم فلرت میکنیم گپ میزنیم از رمز و راز همدیگه سر در میاریم. یه جورِ خوبی بیقاعده و بیخاطره و بیتاریخ. تا بعد که دیگه فقط تاریکی بود و آینه بود و ریسهی نور نردههای لب پنجره و زیرسیگاریهای پر و بطریها و شاتهای خالی و نور صفحههای موبایلی که گاه به گاه تابونده میشد رو آینهی خوابونده شده روی میز، هی گاه به گاه، هی گاه به گاه. تا اونجا که میرسی به بالاترین پلهی خودت، بیمرز و بیادا، همونی که هستی، همونی که هست، با خندههای بیدغدغهی از تهِ دل. آخ از خندیدنِ بیدغدغهی از تهِ دل. آخ ازون نشستنهای دونفره روی مبلهای دم پنجره و آدمهایی که مدام جاشون عوض میشه کنارت آدمهایی که هی مدام جاشون عوض میشه لب پنجره هی سیگار هی خنده هی تاریکی هی رقص هی خاطره. تا اونجا که از تونل آدم و خنده و رقص و سرخوشی رد میشی میری پنج تا پیمانه کته درست میکنی با کره و زیر خورش قرمهسبزی که دیروز درست کردی رو روشن میکنی به دل گرم شه. که بعد کَرهکرده و سرخوش و فارغ از جهان، میشینین دور میز گرد با رومیزی چارخونهی قرمز، با کتهی خوشبو و قرمهسبزی و سالاد شیرازی، یه جوری که انگار دارین سحری میخورین. به امیر که موبایلش به اسپیکر وصله میگی دعای سحرو سرچ کن، میخندین و دعای سحر از اسپیکر پخش میشه، یه جوری که انگار هنوز دوران دبستانه و هنوز ماه رمضون برقراره و هر سحر دعاهه از رادیوی خونه پخش میشه. اعوجاج نسل ما تابیده رو آینهی روی میز. بعد یکی دو تا میرن خونه یکی دراز میکشه رو کاناپه یکی ولو میشه رو مبل دم پنجره. من؟ نشستهم پای کامپیوتر. صدای موزیکو دارم کم و زیاد میکنم. سه چارتا تِرَک از بابِل داره پخش میشه. نگات میکنم. هنوز ادامهی تب و تابِ شب تو هواست. خودمو میکشم عقب میگم بیا با هم نخوابیم. دو دل و مردد نگام میکنی که جدی داری میگی؟ میخندم که آره، باحاله دیگه، عین دوستای قدیمی. میگی آخه آدم عاطفی میشه اونجوری. میگم بیخیال بابا، باحاله دیگه. دستمو دراز میکنم میگم دیل؟ دو دل و مردد دستمو میگیری میگی دیل. هر کی یه جایی از خونه خوابش برده. میگم بابِل ببینیم؟ میگی ببینیم. پایهی فیلم دیدنی همیشه، تو این چند سال. بابِل رو برای بار هزارم در زندگیم پِلِی میکنم تکیه میدم عقب پامو دراز میکنم رو میز. مبلو میکشی نزدیکِ صندلی تکیه میدی عقب دستمو میگیری یه جور که انگار دستمو نگرفتی. فیلم میبینیم با هم. یه جایی پا میشی میری تو آشپزخونه چایی دم میکنی دو تا چایی میریزی میای. هوا داره کمکم روشن میشه. دمدمای صبحه. چای میخوریم و فیلم میبینیم با هم. برمیگردم نگات میکنم میگم چه داره میچسبه. میگی خیلی. دستتو میگیرم بلندت میکنم میگم بریم رو مبل، کمرم خسته شده. یکی از مبلای دم پنجره خالیه. سر مونیتورو میچرخونم رو به مبل، صندلیو میزنم کنار میریم رو مبلِ دم پنجره. مرددی ببینی کدوم ور بشینی، کجا. اشاره میکنم برو اونور. میری اونور. میشینم کنارت زانوهامو تا میکنم تو بغلم، بغلت، یه جوری تو بغلت که انگار هیچوقت قرار نیست بخوابیم با هم. دستتو حلقه میکنی دور زانوم انگشتای پامو فشار میدی تو دستت همونجور که نگات به فیلمه دو دل و مردد میگی مطمئنی؟ یه جورِ خوبی خودمو جا میکنم تو بغلت، یه جوری که مطمئنم قرار نیست بخوابیم با هم. سرمو میذارم نوک شونهت فیلم میبینیم با هم. چشامون سنگین میشه کمکم. تو خواب و بیداری از بغلت میام بیرون، یه جورِ آرومی که بیدار نشی. بیدار میشی با نگات میپرسی کجا؟ یواش میگم برم توالت بیام، با یه صدای یواش که بچهها که اینور اونور خونه خوابن بیدار نشن. میرم تو اتاقخواب میرم توالت میام بیرون یه مکث میکنم برمیگردم میخزم زیر پتو، رو تخت. چشام سنگین میشه. یه ربع نیم ساعتی میگذره که میای دنبالم. میای تو اتاق میای میشینی لب تخت. چشامو باز میکنم میخندم تو صورتت. مردد و دو دل نگام میکنی. وسط تخت زیر پتو خوابیدهم. با دست دو تا ضربهی آروم میزنم رو بالش که یعنی بیا بخواب. دراز میکشی لبهی تخت. پیشونیمو میچسبونم بین کتفهات. بوی سیگار میدی. همونجوری که پشتت به منه دستمو میگیری میپیچونی دورت، یه جوری که انگار از پشت سفت بغلت کردهم. از پشت سفت بغلت میکنم. چشامون سنگین میشه. میخوابیم. من زیر پتو، تو روش. یهجوری عین دوستای قدیمی. یه جوری که انگار هیچوقت نمیخوابیم با هم.
|
Comments:
Post a Comment
|