Desire knows no bounds |
Thursday, October 7, 2021
میدانستهاند هروقت باران ببارد، لل مینشیند پشت پنجرهی اتاقش به کمین آذرخش
از متن: بچه که برگشت و دوید توی حیاط، انگار «کبریت زدم» من هم، «و برای آن روشنایی محدود، گریستم.»
...
ایستاده بودند سر کوچه، سرها رو به آسمان. یکیشان گفته بود مدتهاست خط آذرخش را در آسمان ندیده و دیگری گفته بود صبر کنیم تا ببینند. و دیده بودند و خندیده بودند از ذوق. بینشان کدامیکی شاعر بود؟ آن که دلتنگی کرده بود یا آنکه گفته بود شکیبایی باید کرد؟ |
Comments:
Post a Comment
|