Desire knows no bounds |
Thursday, November 25, 2021 گفتم فرداشب بریم مهمونی یا بمونیم خونه؟ گفت میام بمونیم خونه بابِل ببینیم. فکر کردم باشه، برای بار هزارم بابل میبینم. خب که چی؟ خب که اینکه ساوندترکهای بابل، و فیلمش، به طرز غریب و بیربطی عجین شده با اینتیمیتترین لحظههای زندگی من. جایی که هیچ مرزی بین تنها نیست. مرز هست و مرز نیست و اون وسط فقط ریتم و جانِ موسیقیه که عطش تنها رو زیاد میکنه. و «عطش» رو زیاد میکنه، نه رسیدن رو و نه کامگرفتن رو. و؟ و این اتفاق با یک نفر و یک رابطه نیفتاده، بارها با آدمهای عجیب و لحظات عجیبتر اتفاق افتاده. و؟ و حالا میم که دو روزه اومده تو زندگی من، و میم که اصولاً اهل فیلم و سینما نیست، و میم که از سلیقهی من هیچ خبر نداره، میگه نریم مهمونی من بیام بمونیم خونه بابِل ببینیم. که یعنی چه جوری یه ساوندترک، یه فیلم، آدمهای بیربط از اقلیمهای مختلف رو با یه نخ نامرئی متصل میکنه به من، متصل میکنه به هم؛ انگار یه قصهای بیرون از فیلم، اما با همون منطق و روایت جهانی که تو فیلم میگذره. یادم افتاد. داشتیم در مورد تفنگ شکاری حرف میزدیم و من برای میم قصهی تفنگ شکاری ژاپنی رو تعریف کردم تو فیلم بابِل، یه وقتی که اصن میم تو زندگیم نبود، یه غریبه بود با یه صدای دلپذیر نرم و با راه رفتنِ با طمأنینهی مردهایی که از جذابیت خودشون مطمئنن.
|
Comments:
Post a Comment
|