Desire knows no bounds |
Tuesday, November 9, 2021
ببین، اگه رابطهمون رو یه هِرَم در نظر بگیریم و به سه قسمت تقسیمش کنیم، قسمت اول، اون پایین هرم، میشه اون سالهای اول آشنایی و دوستیمون. میشه اون رفاقته. اون صمیمیته. اون شبای مرغ سوخاری و دستمال کاغذی و ملافههای بههمریخته. میشه اون قالیای که اون شب اولی که خونه جدیده رو گرفتی پهن کردیم رو تراس. میشه اون کشتی سوار شدنه اون شراب خوردنه اون خوش گذروندنهای از ته دل. بی اسم خاصی. بی که هیچ کدوممون اسم خاصی داشته باشیم. بعد کمکم میریم تو قسمت دوم. وسط هرم. بزرگترین قسمت هرم. اونجا زندگیمون شروع میکنه به تغییر کردن. به خیلی تغییر کردن. تو میری یه ور دیگهی دنیا، من میرم یه ور دیگهی زندگی. زندگیامون عوض میشه کارمون عوض میشه خونهها عوض میشن آدما عوض میشن ما عوض میشیم مدل رابطهمون عوض میشه. یه جورایی همهچی مکانیکی و دور میشه. انگار جلوی دوربین وایستادی. در ملأ عام. و هی باید مواظب باشی چه جوری دیده می شی. یه جورایی همهچی مکانیکی و دور میشه. طبیعی هم هست. داریم یه دورهی گذار رو طی میکنیم. این وسط تو بزرگ میشی من بزرگ میشم یه خرده استیبل میشیم یه خرده تو رودروایستی افکار عمومی قرار میگیریم و هر کدوم ناخودآگاه میریم تو کرنر خودمون. گلهای هم نیست. قسمت سوم اما، اون تیکه کوچیکهی بالای هِرم، میشه این یکی دو سال متأخر. میشه اون روزی که رفتیم لواسون، اون شبی که رفتیم ماسال، اون شبی که اومدی پیش من، اون شبی که نیومدم پیش تو. همهچی یه جوری بود. انگار داشتیم دیتاکس میکردیم مغزامونو. همهش تنانگی بود. انگار برگشته بودیم یه جایی شبیه دوران پایین هرم، ولی دوران گذار رو هم از سر گذرونده بودیم و نمیشد پاکش کنیم. تا؟ تا اون شب، اون شبی که پیغام دادی شب چیکارهای، گفتم بیا. سختم بود. حوصلهی سکس نداشتم. ولی دلم تنگ شده بود. تا آخرین لحظه هم گفتم کنسل کنما، نکردم ولی.
وقتی اومدی خیلی سر حال بودی. مث قبلنا. کلی گپ زدیم. ازینور اونور گفتیم. پا به پای من تکیلا زدی و علف. بر خلاف قبلنا. گفتم اوه، متحول شدی! گفتی آره بابا، خوبم. بعد کمکم رفتیم بالاتر و شروع کردیم حرف زدن. ازون حرفایی که در حالت عادی آدما به هم نمیگن. ایگوشون موقعیتشون احساساتشون نمیذاره. میترسن از جریحهدار شدن. میترسن از سر باز کردن زخما. برای اولین بار، برای اولین بار تو این ۱۰-۱۵ سالی که میشناسمت، بیسانسور و بیکه فکر کنم چی فکر میکنی حرف زدم. فک کردی دارم نقدت میکنم. داشتم نقد نمیکردم اما. داشتم برات تعریف میکردم. از قسمت اول هرم گفتم. بعد رسیدم به قسمت دوم و تا اونجا هم همهچی خوب بود. بعد برات تعریف کردم «میدونی کجا هِرت شدم؟ کجا پروندهت برای من بسته شد؟» گفتی کجا؟ گفتم «درست اون لب مرز، روی خط قسمت دوم و سوم هرم. گفتم اونجا که ایستادم رو اون خطه، در مقابل تو، یکی از سختترین اتفاقای زندگیم بود. اما جلوت واینستاده بودم، کنارت بودم. فکر میکردم تو هم میفهمی. فک میکردم درسته که تو هم رو اون خطه، مقابلم وایستادی، ولی تهش، ته تهش شک نداشتم پشتمی. یه جایی اما دیدم پشتم نیستی. کنارم نیستی. واقعا روبرومی. میدونستم خشمگینی و دلیل داری و فلان، ولی بازم تو هرم دوستیمون باورم نمیشد روبروم وایستی. هر چند آخرش اومدی پشتم وایستادی، ولی قبلش سخت گذشت بهم، خیلی.» سکوت کردی. طولانی. به فکر فرو رفتی. گفتی چهقدر داریم از عمق حرف میزنیم. گفتی باید فردا به حرفات فکر کنم. گفتی میفهمم. گفتی جبران میکنم. خیلی بالا بودیم. خیلی حرفای دیگه هم زدیم. از اون جعبهی مربع چوبی دستساز حرف زدی. گفتی میدمش به تو، یه یادگاری خیلی شخصی. خیلی طولانی حرف زدیم. خیلی طولانی با هم خوابیدیم. دمدمای صبح رفتی. تکست دادی «خیلی شب دلپذیر و بهیادموندنیای شد برای من، مرسی.» تکست دادی «رانندگی تو خیابونهای خلوت و خنک تهران هم کاملش کرد.» ده دوازده روز بعد چت کردم باهات. حال و احوال. گفتم تازه کبودیای تنم داره میره. گفتی جنسش خوب بوده. گفتم جعبهم چی شد پس. یادت نبود اصن. نمیدونستی کدوم جعبه رو میگم. مطمئن بودم یادت نمیمونه. مطمئن بودم اون قدر بالا بودی که فرداش هیچکدوم از حرفامونو یادت نمیمونه. یادت نبود اصن. حتا نمیدونستی کدوم جعبه رو میگم.
|
Comments:
چقدر دلم میخواد وقتی حرف بزنم با یکی این مدلی حرف بزنم. راحت باشم اونم راحت جواب بده..بگه آره اینجاشو شر و ور میگی ولی اینجاشو راس میگی..قهر نکنه بره..خودشو لوس نکنه..همیشه فک می کردم این نوع دیالوگ صادقانه و از ته دل بیشتر برای فیلماست..ولی خوبه که روایتش می کنی..
Post a Comment
|