Desire knows no bounds |
Monday, January 31, 2022 اولینبار که قصهای از پل یوون خواندم، جایی از زندگی بود که هیاهوی پیرامونام، زیاد بود و فراتر از توانام. اولین چیزی که من را مجذوب دنیای زادهی تخیل او کرد، سکوت بود … سکوتی که در تمام قصههایش، جوی روان است. آدمهای قصههایش در سکوت و صبوری رنج میکشند، در «پذیرفتن جریان آب». از خواب بیدار میشوند، روزمرگی را از سر میگیرند، چشمانتظار میمانند، دوستی بجا میآورند، سوگواری میکنند، صبوری میکنند و به دریا و اقیانوس خیره میشوند. دریا و اقیانوس که بالاخره یک جوری در قصههای یوون میخزند. یوون انگار هزار سحر و شیوه دارد تا آب را توصیف کند. قصههای یوون آراماند، نه اینکه شاد و گرم و امن باشند که مطلقا نیستند، تمام قصههایش پیرامون رنج و درد و تنهایی و بیچارگی آدمی است، نه…اما آدمهایش قصههایش آراماند …هوار نمیزنند، عربده با خلق خدا ندارند، میزها را برهم نمیزنند، دری را نمیکوبند … در سکوت میپذیرند، چرا که «زندگی اینجور شد و اتفاق افتاد، پذیرفتمش.» عزیزترین قصهی یوون برای من همین قصهای است که نام کتاب است، قصهی زنی شصتوچندساله از اهالی نیویورک که مسافری است در این هتل در جزیرهی سولا در جنوبیترین نقطهی کره جنوبی. زنی که شوهرش چندماه پیش یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. شوهری که در جوانی جایی نزدیکی همین جزیره، نظامی آمریکا بود. شوهری که سالها مدعی شد روی دیوار غاری در همین جزیره،نامهی عاشقانهای برای زن نوشت. قصه، دوستی غریب بین زن با پیشخدمت ۲۶ هتل است، مرد جوان که برادر بزرگتر ماهیگیر او همین اخیرا به آب زد و برنگشت و حالا وقت تشییعجنازه اوست و مرد جوان به یاد میآورد. جایی از قصه زن میگوید که آن سالهای جنگ، منتظر مرد ماند: «انتظار، مثل تب میماند. و من منتظرش ماندم. اما آن مردی که من میشناختم، هرگز برنگشت. حالا میخواهم آن مرد را به یاد بیاورم. نه آن مردی که از جنگ به خانه بازگشت. آن مردی را به یاد بیاورم که هرگز نرفت…» و آن جملهی آخر داستان، وقتی مرد پیشخدمت دستان به سن نشستهی زن را در غار نگاه میکند که روی دیوارهی غار چیزکی پیدا میکند، نوشتهای، نقاشی، خط خطیای، یا «واژههای زبانی که سالهاست به فراموشی سپرده شده.» گفته بودم هر رابطه انسانی که بهم میخورد، من بیشتر از مطلقا هر چیزی دلتنگ آن زبان منحصربفردی میشود که بین دو نفر شکل میگیرد؟ً هر رابطه که تمام میشود، یک زبان در این هستی هم منقرض میشود، به فراموشی سپرده میشود، تا ابد. فرناز سیفی |
Comments:
Post a Comment
|