Desire knows no bounds |
Tuesday, January 4, 2022 پرینت رنگی بزرگی از شهر ساحلی را زدهام روی دیوار، درست بالای میز کارم. روزی چند بار نگاهم میافتد به عکس. مخصوصاً حوالی بعد از ظهر، وقتی خستهام و تکیه میدهم عقب که چای بنوشم. اگر سیگاری بودم لابد بیشتر عکس را نگاه میکردم. نمیدانم چرا تکیهدادن به پشتی صندلی انگار فقط با چای ممکن میشود یا با سیگار. الان که فکرش را میکنم، میبینم شاید فلسفهی سیگار کشیدن اصلاً همین فرصتخریدنهای کوتاه باشد، لابلای کار یا درس خواندن یا جلسههای طولانی بیفایده یا حتا لابلای خیره ماندن به مونیتور، مدتها، و هیچ کاری نکردن. چای و سیگار هر دو برای من گره خوردهاند با یک جور وظیفه، اجبار. انگار باید جای خالی را پر کنی، هر جور که شده. گاهی آدم نمیداند با دستهایش چه کند. گاهی نمیداند باید با آن حفرهی بزرگ که ناگهان پات میلغزد توش تا کجا مدارا کند. اینجور وقتها چیزی مثل لیوان یا سیگار، دستهای آدم را نجات میدهد. با حرکتی تکراری و چه بسا غیر ارادی مثل جرعهجرعه نوشیدن، یا پُک زدن، یا خاکستر را بی که سیگار را نگاه کرده باشی تکاندن، تو را در مرز غلتیدن نغلتیدن گیر میاندازد به چیزی، جایی. مثلاً همین شهر ساحلی. یا مکالمهای کوتاه با کسی که زیاد هم نمیشناسیاش، روی تراس، وقتی داری سیگاری که نمیکشی را میتکانی. پرینت روی دیوار بیش از آن که برایم به جغرافیای شهر وصل باشد، فشردهی آرزوهاییست که خیالشان میکنم. این رنگها و نورها مرا وصل میکنند نه به شهر، که به یک شیوه، به یک سبک زندگی. از آن جور زندگیها که اگر یک تکهاش را سرچ کنی توی پینترست، باقیاش را خودش پیشنهاد میکند. شهر ساحلی را نمیدانم حتا آرزویم هست یا نیست. با تماشایش اما، گیر میکنم به لبهی دلپذیری از زندگی. تکهای که زنده است برایم هنوز. شبیه به تابستانِ آن سال. خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
|
Comments:
:)
Post a Comment
|