Desire knows no bounds |
Saturday, July 30, 2022 نشسته بودم توی قاب پنجره، منتظر، تا خورشید فرو بریزد و نارنجیِ اتاقْ نَشت کند بیرون. فکر کردم کاش پایم را بگذارم آن طرفِ پنجره، عکس بگیرم. فکر کردم عجب نورِ محشری. یک توریِ نازک اما، میان من و جهانِ بیرونِ پنجره ایستاده بود، یک مرز مشبکِ نازکِ بیدرز، بیمَفصل، بیهیچ راهِ خلاص. بیرون، یک قدمیِ پشتِ پنجره، آنقدر رؤیا ریخته بود و بوی نمِ باران چسبیده بود به صورت چمنها و اشیا، که کافی بود دستت را دراز کنی تا برسی زیر آسمان، زیر باران، تا گره بخوری به تابلوی بیرون پنجره. توریِ سیمیِ مشبکِ نازک اما، بیمَفصل، بیهیچ درزی و بیهیچ کرنشی، انگار خودش را پیچانده باشد دور شبکیهی چشمانت، انگار خودش را دوختانده باشد به تنت. یک مشت رؤیا، مانده بود پشت آن حصارِ باریکِ بیدرز. فکر کردم اگر یک روز صبح چشمهایم را باز کنم ببینم پشت پلکهایم «توری» روییده، یک توری سیمی مشبک نازک، جهانم چه شکلی میشود؟ فکر کن یک روز صبح بیدار شوی ببینی چشمانت را زندان زده. فکر کن زندانت را همهجا حمل کنی با خودت. جهان را از پشت میلههای زندانت تماشا کنی. فکر کردم سلام آقای کافکا. خورشیدِ پشتِ پنجره کمکم ته کشید. نارنجیِ اتاق شروع کرد نشتکردن به بیرون. آمدی. نور ریخت تو. رؤیا پاشید روی ملافهها. |
Comments:
Post a Comment
|