Desire knows no bounds




Monday, July 4, 2022

(e)

 نوتیفیکیشن اومد که «:(». فکر کردم من که چیزی نذاشته‌م جایی که کامنت بگیره. اینستاگرام رو باز کردم و عکس سال ۲۰۱۷م رو دیدم که زیرش یه کامنت «:(» جدید اومده. عکس از آشپزخونه‌ی کوچیکِ آپارتمانِ کوچیکش بود در صبح پاییزی. کرکره‌های تاریکی که از پشت شیارهاش آبیِ بی‌جون ساعت شش بیرون زده؛ سقف کاذبی که پر از تزیین‌ها و فرورفتگی-برآمدگی‌های بیهوده‌ی مستطیلی ه؛ یخچالی که فقط چراغ ال‌ئی‌دی قرمز روی درش نجاتش می‌ده از گم‌شدن تو تاریکی صبحگاهی. فِر رومیزی -آخ که عزیزترین و مهم‌ترین عضو اون آپارتمان- و جعبه‌های فلزی بیسکویت و پاکت‌ مقوایی چای‌های کیسه‌ای هیجان‌انگیز و ظرف شفاف حاوی باقی‌مونده‌ی کیک هویج و کاسه‌های شسته‌شده‌ی روی کانتر که منتظر خشک شدن ن رو تقریبن فقط با اتکا به حافظه‌م می‌تونم تشخیص بدم حالا که در سایه‌ها فرو رفته‌ن. تک چراغِ هود تنها روشنایی عکس ه ولی. تو نورش می‌شه دید که کفگیرهای پراستفاده و دستگیره‌های سبز نعناییِ بی‌حال بالای اجاق آویزون ن به گیره‌های پلاستیکی. بطری روغن مایع و جعبه‌ی دستمال کاغذی استفاده‌شده و دستکش‌های صورتی لاستیکی روی شیر آب سینک با هاله‌ی طلایی روشن شده‌ن؛ توستر هم. زیر عکس نوشته‌م There is a light that never goes out. فکر می‌کرده‌م -فکر می‌کنم- «خونه».

 مطمئن م اون سمت عکس جریان زندگی از نیم ساعت قبل‌تر شروع شده -- توی توستر دو قطعه نون جو ست که کم‌کم داغ و تُرد بشن، مطابق سلیقه‌ش. مطمئن م نور آبی ماوراییِ کتری روشن ه؛ توی قوری دو قاشق چای خشک ریخته منتظر جوشیدن آب؛ لیوان‌های شفاف بزرگ با طرح لیمو و سیبِ سبز از کشو اومده‌ن بیرون آماده‌ی چای. خونه اون ساعت‌ها ساکت بود و نبود. اون در سکوت و من در غرولندِ بی‌صدا صبحانه می‌خوردیم. تا من مبل تختخواب‌شوی راه‌راه رو می‌بستم پتو و بالشم رو جمع می‌کردم می‌ذاشتم سر جاش، اون صورتش رو می‌شست مسواک می‌زد از توالت می‌اومد بیرون تا من برم. تختش الردی آنکادر و مرتب. شارژرها و کتاب‌ها رو از گوشه‌ی هال جمع می‌کردم می‌چپوندم تو کوله‌م که با دهنِ گشاد افتاده‌بود یه طرف. اون آرایش می‌کرد، من موهام رو می‌بافتم، مانتوی بلند منطقی و مقنعه می‌پوشیدیم کفش ساق‌دار پا می‌کردیم -حتا در اوج تابستون هم کفش ساق‌دار، به عنوان پیغمبرهای انکارِ وجودِ گرما- هدفون رو وصل می‌کردیم به تلفن‌مون و می‌زدیم بیرون. در آپارتمانش بدقلق بود -هست؟- و من نمی‌تونستم درست ببندمش. دکمه‌ی آسانسور رو می‌زدم تا در رو می‌بنده و قفل می‌کنه. تا ایستگاه اتوبوس در سکوت. توی اتوبوس تا چهارراه ولیعصر و خداحافظی و روونه شدن سمت دانشگاه‌های مختلف در سکوت. صبح‌های زود حرفمون نمی‌اومد. اصولن چیزی برای گفتن وجود نداشت درمورد صبح‌های زود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن «:(»، که دیدنش بی‌اختیار چشم‌هام رو پر از اشک کرد. جواب دادم قلبم ریزریز می‌شه به اون موقع که فکر می‌کنم. چند ثانیه بعد نوتیفیکشن اومد من هم همین‌طور. 

 شبی که از ایران رفت، واقعن و به قصد برنگشتن رفت، وسط هق‌هق‌های بی‌پایان توی نوت تلفنم شروع کردم به نوشتن یه سری کلیدواژه و عبارت. چیزهایی که با اون آپارتمان -«خونه»- به یادم می‌اومد، فارغ از ترتیب زمانی ماجراها. می‌دونستم دیگه برنخواهم‌گشت اون‌جا، که بله دوستی‌مون تموم نمی‌شه و ما به مرزها و دوری‌ها و خداحافظی‌هاغلبه خواهیم‌کرد، ولی تجربه‌ی اون خونه دیگه تکرار نمی‌شه. می‌دونستم هم که حافظه‌م روز به روز افول می‌کنه و پیری الردی شروع شده. بعد از اون شب هق‌هق‌آلود خداحافظی، که کتاب‌هاش رو کارتن کردم توی اسنپ چیدم و وسط خیابون محکم بغلش کردم و دلم می‌خواست همون‌جا دنیا به آخر برسه که بیشتر از این رنج نکشم، دیگه هیچ کلمه‌ای اضافه نکردم به نوت. سالاد کلماتم با «کارامل نمکی» شروع می‌شه و با «مکالمه‌های بین اتاق و هال بعد از خاموشی» تموم. تا ابد. قصد نداشتم حتا روزی دوباره بازش کنم بخونمش، فقط می‌خواستم یه تیکه از زمان رو حبس کنم توی یه شیشه‌ی دهن‌گشاد و همین که می‌دونستم وجود داره و مه‌آلودگیِ روزافزونِ خاطره‌هام هیچ اثری روش نمی‌ذاره برام کافی بود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن. 

 بعد از اون شب هق‌هق‌آلود فکر می‌کردم فقط من م که دلتنگی تقریبن داره تلفم می‌کنه. جهانِ آدمِ رفته ادامه داره، گسترش پیدا می‌کنه، تازه می‌شه. جهان من چی؟ همون همیشگی که در حالت عادی هم به زحمت و با پودرقند پاشیدن رو معدود چیزهای جالب تحملش می‌کردم، ولی تیکه‌پاره‌تر. عین پارچه‌ای که با بی‌ملاحظگی تمام از وسطش یه دایره‌ی کج‌وکوله قیچی کرده‌باشن و نه تنها همه‌ی طرح‌های جالبش با قیچی رفته‌باشه، که هیچ تیکه‌ی قابل استفاده‌ای هم نمونده‌باشه ازش. همه‌ش فقط «دَمْ قیچی»هایی با لبه‌های ریش‌ریش که حتا به درد دستگیره‌ی آشپزخونه و چهل‌تیکه شدن هم نمی‌خورن. آدمِ رفته ولی دایره‌ش رو -دایره‌م رو- برداشته که وسط یه پارچه‌ی جدید بدوزه. فکر می‌کردم فقط من م که مدام برمی‌گردم به عکس‌های قدیم، نوشته‌ها، مکالمه‌های گذرا و بی‌اهمیت. اون -نه فقط اون، همه- داره کلاژش رو کامل می‌کنه و من عین وزیر اعظمنشسته‌م بالای سرِ بازمونده‌های کفش شیشه‌ای شکسته‌ی سیندرلا و برای سرنوشت شومم اشکِ دراماتیک و اغراق‌شده می‌ریزم. می‌دونستم هم که این‌جور نیست، که لابد اون هم دلتنگِ خونه ست، شاید گاهی دلتنگِ من. عقلم هنوز تمام تلاشش رو می‌کرد که نذاره صبح تا شب و شب تا صبح -آخ، مخصوصن شب تا صبح- حس کنم انقدر دلتنگ چیزها و کَس‌ها و جاها م که بهتره خودم رو بکُُشم. بعد از دو سال، دلتنگیِ کشنده‌م کم‌کم تبدیل شد به حبس کردن خودم تو گوی بلورینِ همسترها. راه می‌رفتم و می‌دیدم و می‌شنیدم و حرف می‌زدم، ولی نمی‌تونستم لمس کنم. ضریب انکسار شیشه باعث می‌شد جهان رو گاهی با اعوجاج مسخره‌ای ببینم یا صداها رو نویزی و دور و گنگ بشنوم. خودم بودم و خودم و صدای کرکننده‌ی نفس‌هام و وسواسِ دائمِ این که خودم رو نگه دارم، قل بخورم، ادامه بدم، فرو نریزم. 

که پایان‌نامه رو بنویس، دفاع کن، فارغ‌التحصیل شو، کار پیدا کن و تمام روز به بچه‌هات فکر کن که چقدر دوست‌داشتنی و چقدر غیرقابل‌تحمل ن، سریال و فیلم و کتاب و گروه‌های متعدد کتاب‌خوانی و پروست و مسئولیت‌های رندوم موقت و دوست‌های جدید و جاهای جدید و کارهای جدید و عروسی‌های غیرمنتظره و سفر، هرچی، مطلقن هرچی. فقط فرو نریز. 

 تا امروز. امشب؟ یک لحظه نگاهم از اسکرین لپ‌تاپ می‌افته به باقی اتاق که تاریکِ تاریک شده. گوشه‌ی بالا سمت راست لپ‌تاپ: نه و بیست دقیقه‌ی شب. شام نخورده‌م و ساعت‌هاست که زور می‌زنم خودم رو کلمه کنم. نوتیفیکیشن :( و من هم همین‌طور هنوز روی صفحه‌ی قفل‌شده‌ی تلفنم مونده‌ن. چهارزانو نشسته‌م رو صندلی، انگار می‌ترسم پام به زمین برسه. انگار شکسته‌های گوی بلورین ریخته باشن پایین پام رو زمین و باید مراقب باشم جایی‌م نبُره. 

 Somebody crowd me with love. Somebody force me to care. Somebody let me come through -- I'll always be there, as frightened as you, to help us survive being alive.

Labels:



Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025