Desire knows no bounds |
Friday, August 9, 2024 به میم پیغام دادم برگشتی ایران؟ نوشت جاست لندد. نوشت کی لاین بزنیم؟ نوشتم بزنیم. نوشتم اه، دلم یه جوری شد، خر. همین. همهچی راحت و در دسترس بود. حالا نه که همهچی. ولی اون چیزایی که تو زندگی دوست داشتم رو چیده بودم دم دستم، در شعاع نزدیک. کافی بود دستمو دراز کنم دستم برسه بهشون. زندگی سخت بود. سختتر هم شده بود. اما همونی بود که بود. داشتم با همون چیزی که بود خوشی میساختم. اینجا؟ تو خلسهم. شبیه مهام. نیستم اما هستم. یادمه ایران که بودم، فشار کارم زیاد که شده بود، بارها گفته بودم چه دلم میخواد یه مدت فقط زندگی کنم و کار نکنم. استراحت مطلق کنم. حالا؟ حالا از وقتی اومدم کانادا، بیکه حواسم باشه همین شده. فقط دارم استراحت میکنم و گس وات؟ اونجوری که فکر میکردم هم بهم خوش نمیگذره. باید یه فکری به حالم بکنم. |
Comments:
Post a Comment
|