Desire knows no bounds |
Thursday, May 29, 2025 من قصهی خاصی ندارم اینجا، این روزا. چند ماهی میشه که دیگه غر نمیزنم چرا اینجام. به اینجا، به ونکوور، دارم به چشم یه قریه نگاه میکنم که اومدم توش تا از اون هیاهو و استرس تهران و ماجرای بچهها فاصله بگیرم. و گس وات؟ جواب هم داده به نظرم. یک سال کار نکردن و هیچکس بودن و دیده نشدن خیلی حالمو بهتر کرده. آروم گرفتهم. به خودم و به تنهایی دوباره خو گرفتهم. با محدودیتهای اینجام به صلح رسیدهم. و؟ و روی زخمهام تا حد زیادی بسته شده و دیگه با هر کوچکترین تلنگری خونابه پس نمیده. با خونهی کوچیک و خالیم خوبم و با دوستای کمتر از انگشتای یک دستم خوبم و با این کنج عزلت خوبم هم. از منی که زندگیش بر پایهی آدمها و روابط و مخاطب و معاشرت میگذشت بعیده، نه؟
برای اینکه خودمو امتحان کنم، دو تا چیزی که فکر میکردم روشون خیلی آبسسدم رو هم گذاشتم کنار. آدمی که برام خیلی جذاب بود و مدام ذهنمو مشغول کرده بود، و اینستاگرام. مینوایل معاشرت با خیلی از آدمها که فکر میکردم یه وزنهی عاطفیان برام رو هم محدود کردم، آنلاین و آفلاین. قطع کردن اون دوتا اما، اون آدم و اینستاگرام، بهم یه اکسیژن تازه تزریق کرد. اینکه من میتونم. و اینکه هنوز کنترل دارم روی خودم. فکر میکردم به خاطره مهاجرت، نیدی و وابسته شدهم. اما نشده بودم. خیالم که راحت شد، دیگه برگشتن به هر کدومشون نمیترسونتم. این دو هفتهای که اینستامو بستم، به کلی از قورباغهها و پروژههام رسیدم. تقریبا همهشون. یکی دو تا دیگه مونده که ظرف همین یکی دو روز اونا رو هم انجام میدم و دیگه آپدیت میشم. دیگه از خودم و از کارام و از زندگی روزمرهم عقب نیستم. اینم خیلی بهم روحیه داد. فکر میکردم دیگه هرگز نمیتونم جدی و تخصصی بنویسم. اینستا رو که قطع کردم اما، تونستم، شد. تازه فهمیدم نوشتن اونجا، به مثابه خونریزی داخلی خاموش، چه حجمی از من رو مصرف میکرده. ننوشتن اونجا، نوشتن جدی و تخصصیم رو دوباره بهم برگردوند. حالا که دیگه قلق و کنترلش رو پیدا کردهم، دیگه هیچکدوم اذیتم نمیکنه. حالا میفهمم روزه چه اثری داره روی جسم و روان آدم. به آدم این فازو میده که میتونی، میشه. راستی، تو همین مدت فستینگ ۱۶-۸ رو هم شروع کردم. حدود دو ماهی میشه الان. اینم ازون چیزایی بود که به نظرم خیلی سخت و نشدنی میومد، مخصوصا با لایف استایل من. نایتلایف و درینک و الخ. اما خودمو مجبور کردم انجام بدم و گس وات؟ شد. خیلی آسونتر از چیزی که فکر میکردم. و احساس سلامت بیشتری هم میکنم. سلامت؟ بیشتر قدرت، . «پاکیزه» بودن. احساس خوبی بهم داده تمام این مرزها و محدودیتها. تمام این روزهها. روزهی غذا، روزهی آدم، روزهی دوپامین (اینستاگرام). حال و روز من همیناست. روزا کار میکنم. پیادهروی میکنم. کمی پیلاتس میکنم. کتاب میخونم. فیلم میبینم گاهی. و حتما سریال. هدف خاصی ندارم. یعنی دارم، ولی هدف محسوب نمیشه، اینم قورباغه محسوب میشه. میخوام کار کانادایی بکنم و درآمد دلاری داشته باشم. شاید به نظر خیلی بدیهی و ساده بیاد. اما برای منی که هیچوقت برای کسی کار نکردم و همهی کارایی که کردم توشون ایده و قصه غالب بوده، این یکی توتالی تجربهی جدید محسوب میشه. دلم میخواد کار کانادایی کردن و نوبادی بودن رو هم تجربه کنم. دیگه چیز زیادی نمیمونه تو زندگی؛ میمونه؟ |
Comments:
Post a Comment
|