Desire Knows No Bounds |
Thursday, August 31, 2017
به سوی گوجه فرنگی بروید
صلات ظهر بود، رادیو گفت: «به سوی گوجهفرنگی بروید». همانوقت میخواستم بیایم اینجا و از طالبی در روزهایی که تابستان دارد به آخر میرسد به خاطر حضور صاف وسادهاش بر سفره ما تشکر کنم. - من فصل ها را از تغییر نور می شناسم- به تحولات آسمان حساسم، گاوهای چمنزار روبروی آن خانه را که ترک کردم به یاد دارم که به وقت رگبار و آسمان غرنبه کنار هم گرد میآمدند و ایستاده، گاوها دانشی انباشته نداشتند، از تجربه خبری نبود، یا دانش به چیزی در آنها تبدیل نمیشد که یادشان بماند بار دیگر که رگبار زد و آسمان غرید، نترسند، ترس را من تفسیر میکنم، شاید آنچه من ترس مینامم در آنها چیزی دیگر است یا چیزی نیست، خود گاوها باید بگویند و انها هم نمیگویند، در هر حال این دانش فاصله میاندازد میان ما و طبیعت، دانشی که با آن پناهگاه و خانه میسازیم و سقف و دیوار و هر آنچه با آن خودمان را از طبیعت جدا میکنیم. روز آخر روزیست که ما به تمامی از طبیعت جدا میشویم. میگویند شعور یا وجدان ما را از حیوان جدا میسازد یا داشتن پروژه. اما پروژههای آدم همه شیطانی است.
برخلاف آن شخصیت دانشگاهی مصیبتبار سقراط را به دلیل بچهبازی محکوم به خوردن جام زهر نکردند. سقراط را محکوم کردند چون گفته بود، خط و الفبا و دانش نوشتن و خواندن، کتابت هم دارو و هم درد است. یونانیان بر این بودند که هر تکنیکی هم درد است و هم درمان. فارماکون. رؤیاها به کابوس تبدیل میشوند. چه کنیم که رؤیاها به کابوس تبدیل نشوند. داوینچی رؤیایش را رسم میکند از تکنیک رسمکردن استفاده میکند و با مداد یا نوک قلم یا چیزی شبیه آن خطوطی بر کاغذ میکشد که تجسم رؤیای اوست. رؤیای پرواز. او پرنده را زیر نظر گرفته و راز پرواز را دانسته. من هیچ گاوی ندیدم که رؤیای پرواز داشته باشد. بعدها، یکی، مرد جوانی اولین ماشین پرنده را از روی رؤیای به طرح آمده داوینچی، ساخته. رؤیا به زمین نمیماند. یکی از زمین برمیداردش و به انجامش میرساند. بعدها مردم بر بالهای پرندههایی عظیمالجثه سوار می شوند و از این سوی این کره خاکی به آن سو می روند- بعد از خریدن بلیط و اجاره صندلی برای مدت پرواز و ریختن پول به جیب کمپانی. و هیچ نمیدانند که بر بالهای رؤیای مردی نقاش نشستهاند. مردم بر همه چیز سوار میشوند. سقراط میخواست که رؤیاها به کابوس تبدیل نشود.
باران می بارد و باران صدای چرخش اتومبیل را بر آسفالت خیابان تغییر میدهد. صداها هم آدم را خبر میکنند. تنها نورها نیستند.
دو روز پیش فکر میکردم که خانهها بیمعنی شدهاند و از خانه و آپارتمان به معنیِ معنی رسیدم. دیدم که معنی، وصل چیزی به چیز دیگر است. میگوییم معنی ندارد وقتی چیزی به چیزی وصل نمیشود. در خانههای قدیم اتاقها یا حجرهها به هم وصل میشد از اتاقی به اتاقی راه بود. میانشان دری بود که هم استقلال را قفل میکرد و هم ارتباط را میگشود. هم خلوت بود هم هیاهو. مردمان قدیم، معماران قدیم معنی معنی را میدانستند. آدم را بهتر میشناختند. فضایی میساختند مناسبتر برای جان بیقرار آدم.
حالا هر چقدر رادیو هر روز بیاید و بگوید: فقر عقب نشسته است، من فریب نمیخورم.
Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|