Desire Knows No Bounds |
Monday, October 16, 2017
دو ماه پیش، سر جابهجایی وسایل، یه تجربهی خیلی تلخ داشتم. تلخیش هنوز تو دهنم مونده. ایدهش مال من نبود. من آدمِ اون کار نبودم. اما منطق و اطرافیان حکم کردن باید تصمیم درست بگیرم و اون تصمیم، به زعم همه جز من، تصمیم درستی بود. اشتباه کردم. مزهی تلخیش هنوز تو ذهنم مونده.
این بار اما، به زعم اطرافیان، به زعم منطق و تصمیم عاقلانه و الخ، حاضر نیستم دوباره اون تصمیم درست رو بگیرم و اجرا کنم. من آدمِ غریزهم. غریزهم بهم میگه تمام چیزایی که داری رو، بذار همینجا، و بگذر. عبور کن، بیحرف. دلم نمیخواد دوباره یه خونه رو با دستای خودم خفه کنم و روحی که توش دمیدهم رو ازش بگیرم. کار بیهودهایه. منطقش درستهها، اون حرمتی که نگه داشته نشده و اون خشم و اون عصبانیت و تمام اینا رو هم میفهمم، اما من این آدم نیستم. من آدم گذاشتن و گذشتنام. این بار طبق غریزهم رفتار میکنم. زندگی بیثباتتر و عجیبتر و بیارزشتر از این حرفاست که آدم بخواد مدام به درست و غلط و منطقی و غیرمنطقی فکر کنه. یههو چشم باز میکنی میبینی شدی باربرِ زندگی. نمیخوام باربر باشم. دلم میخواد اونقدر بینیاز باشم و بیاهمیت باشه اشیا برام، که هر وقت لازم شد به اندازهی یه چمدون بردارم و برم. اون سبکی بار هستی، باید از همینجاها شروع شه. باید از همین جاها اجرایی شه. |
Comments:
Post a Comment
|