Desire Knows No Bounds |
Sunday, April 15, 2018 آقای آیکافی پستی در فضای مجازی گذاشته که در دادگاهی در آمریکا قهوهسازان را موظف کردهاند که روی بسته های قهوه برچسب "سرطانزا" بزنند. ظاهرا قهوه همانقدری سرطانزاست که بسیاری از مواد خوراکی فرآوری شده هم سرطانزا هستند و این دعوا از جله دعواهایی است که بیشتر از آنکه بحث سلامتی داشته باشد، هدف کندن مویی از مافیای سودآور قهوه است. مشابه این موضوع را در بسیاری از مباحث زیستمحیطی هم داریم که اگرچه پوسته بحث حفظ محیطزیست است اما در واقع هدف، حفظ منافع و فروش محصولی از کشوری خاص و یا کم کردن روی کشوری دیگر است. اما دانستن این موضوع باعث نشد که من برای چند دقیقه نگران نشوم وسریعا دستان توانگرم را مشغول سرچ اینترنتی نکنم تا ریشه ماده سرطانزا را پیدا کنم و ببینم باید قهوه را کم کنم یا نه. حالا میخواهم دو موضوع را برایتان تعریف کنم: الف: وسواس و اعتیاد من به سرچ اینترنتی: گوگل دوست صمیمی من است. هر موضوعی هرچند بیربط را سرچ میزنم و قادرم مارک مواد خرازی سر کوچه را هم با سرچ اینترنتی پیدا کنم. این موضوع در نگاه اول یک توامندی مثبت جلوه میکند اما به صورت پیشرفته شبیه نوعی وسواسفکری است. من همه چیز را سرچ میکنم. جنس شورت، روش اعمال موجک بر سری زمانی، بیوگرافی دکتر داخلی دوست پسرم، مدارج تحصیلی استاد مشاور دوره ارشدم، دمای هوا و رطوبت نسبی در شهر اوپسالا، انواع اقسام بیماریهای مقاربتی، مشکلات خرسهای قطبی در قطب شمال. این آخری ها درگیر موضوع وحشتناکی شده بودم که بعد از دوسه ساعت مالیدن خودم به زوایای بحث مچ خودم را گرفتم که این کاری که میکنم رسما شبیه وسواس ذهنی است تا قصد کسب اطلاعات درباره موضوعی خاص: احتمال وجود حیات در نقاط دیگری در جهان! این بحث، بحثهای کیهانی، فرازمینی، ستارهشناسی، رصد ماه، عمر کهکشان و غیره هیچ وقت جز حیطه علاقهمندی های من نبوده است. موضوعات مورد علاقه من همیشه "زمینی" و "دستیافتنی" بودهاند. تصورم این بود که من ذهنم را روی روابط بین انسانی و مسائل قابل لمس بسته ام. حتی اگر بخواهم از تفاوتهای خودم و دوستپسر جاکش قبلیام بگویم این بود که وسط جنگل در حالی که هیچکدام از آن چهل و پنج نفر تخمشان هم نبود اصرار داشت اکلیل شمالی را به جماعت نشان دهد و این موضوع موجب لودگی دوستپسر فعلیام شده بود. علاوه بر اینکه کهکشان و آن پدیده های بیرونی حیطه علاقهمندی من نیستند در فرو نکردن علاقه مندی خودم در چشم افراد غیرعلاقهمند هم وسواس خاصی دارم. هیچ وقت درباره رشته تخصصی خودم ( محیط زیست) و حیطه علاقهمندی خاصم (ادبیات) در جمعهای دورههمی حرف نمیزنم. اگر بتوانم کلا هیچ وقت در این زمینهها حرف نمیزنم. این رفتارم تا حدی شبیه "سوان" مارسل پروست است. هروقت میخواهم چیز جدیی بگویم لحن مسخره ای به خودم میگیرم. هنوز نمیدانم دلیل رفتار سوان چیست اما دلیل رفتار من این است: من آدم بسیار تلخ و گزنده ای هستم و حیطه علاقهمندیهایم برایم بسیار مهم است و نگرانم اگر زیادی جدی صحبت کنم طرف مقابل را از خودم برانم، یا حوصله اش را سر ببرم یا او نظر نامناسبی راجعبه چیزی بدهد و من جواب تلخ و دندان شکنی بهش بدهم که باعث شود دیگر در صورت هم تف هم نکنیم. - از موضوع اصلی دور شدم-. به هر حال مچ خودم را گرفته بودم که دارم به شانس بقا در کهکشان های دیگر فکر میکنم که دلیلش نگرانی از تغییر اقلیم کلی در کل کره زمین بود. حقیقتش این است که اقلیم کره زمین در حال تغییر است و این موضوع من را می ترساند و من نگرانم عده ای سوار سفینه ای شوند و به کره ای سالم تر بروند و من و خانوادهام نتوانیم سوار آن سفینه شویم و در کربن دیاکسید و بر اثر افزایش دمای ناشی از آن بمیریم. بله به نظر شما این بحث بسیار دور از ذهن است اما برای من همانقدر نزدیک و متحمل به نظر می رسد که از اسم خودم مطمئن هستم. این بحث تا اینجا بماند تا مورد ب را هم بگویم و بعدش بگویم اینها چه ربطی به نتیجهای که میخواهم بگیرم دارد. ب: علاقه من به قهوه : من قهوه خیلی دوس دارم. قهوهخور دائمی هستم. ولی دوز مصرفم بیشتر از یک لاته در روز نیست. تا حد خوبی قهوه را میفهمم و دنبال میکنم. برایم مهم است طعم خوشی از اسپرسو در آید و کیفیت همان یک لاته ای که در روز میخورم برایم بسیار مهم است. پسیار دیده شده است که در صورت نامناسب بودن کیفیت لاته روزانه ام آماده پنجه کشیدن در صورت باریسا هستم. اما قهوه خور با مصرف بالا به من گفته نمیشود. میزان مصرف قهوه در روز در افرادی که مصرف بالا دارند بالای دو شات اسپرسو و بعضا چهار تا پنج شات اسپرسو است. عادت نامناسب دیگری هم به آن صورت ندارم. سیگار نمیکشم. یعنی میکشیدم. یک پاکت در شیش ماه در دوران کارشناسی؛ آن وقتهایی که با پیجامه دانشگاه میرفتم و از سال اول دکترا دیگر نکشیدم که میشود بالای دو سال. مشروبم که اصلا. مشکل خاصی با مشروب ندارم. بلدش نیستم. دورم کسی مشروبخور نبود و من بلد نیستم جوری بخورمش که با خوردنش حال بکنم. در نتیجه نمیخورم. نمک هم دوس ندارم و نمیخورم. رسما دوس ندارم. این وسط یک قهوه است آن هم با این سرانه مصرف که گفتم. با این وجود بعد از خواندن خبر سرطانزایی قهوه نگران شدم و فکر کردم باید سریعا همین میزان قهوه را هم مدیریت کنم. تپش قلب گرفتم و فکر کردم باید مواظب سلامتم باشم. چرا مواظب سلامتم باشم؟ -تا بیشتر عمر کنم و در اثر سکته قلبی مثل پدرم در چهل سالگی نمیرم. خب این ها موارد الف و ب بودند و حالا میخوام به جمع بندی برسم: نمی دانم طی چه پروسه ای ما به این نتیجه رسیدیم که باید هفت و هشت سال زندگی کنیم و هرچیزی کمتر از آن را جفای طبیعت میبینیم؟ جدی داشتم به این موضوع فکر میکردم. به این اینکه باجی میدهیم تا طبیعیت به ما عمر بیشتر و آرامش بیشتر تقدیم کند و اگر نکند، اگر مثلا من ورزش کنم و فردا سرطان پروستات بگیرم –هه- شروع به شماتت خودم میکنم که اگر فلان میکردم و بهمدان میشد، من زندگی "طولانیتری" داشتم و حق من نبود که زندگیام کوتاه باشم. حالا میخواهم طولانی تر زندگی کنم که چه بشود؟ دیروز متنی از فرناز سیف خواندم راجع به بحران زنان سالخورده در ژاپن. که سالمندند، توانایی جسمی دارند اما از چرخه اجتماع جاماندهاند و رها شدهاند. در نتیجه دزدی میکنند تا به زندان بیفتند و آنجا کسی برای حرف زدن داشته باشند. بیا! عمری ماهی خام و سالم بخور که در هفتاد و دو سالگی تنها و افسرده باشی. ببینید منظورم این نیست که ناسالم زندگی کنیم و در ردلایت گنگبنگ کنیم چون دم را غنیمت است. سوالم این است:" طی چه پروسه ای داشتن آرامش و زندگی طولانی را حق طبیعی خود شمردیم که هر ناملایمتی را جفای روزگار و بی عدالتی شناختیم و طلبکارانه با دادن باج میخواهیم زندگی راحت تری را طلب کنیم؟ کسی به ما قول داده بود قرار است آسایش ابدی داشته باشیم؟ دایناسورها منقرض نشدند؟ دودوها منقرض نشدند؟ تغییر اقلیم اتفاق نیفتاده؟ قبل از این در جوامع کسی نمی مرد؟ به ما قول داده بودند مهاجرت کنید و خوب درس بخوانید و دکترا بگیرید؛ سرطان نمیگیرید که انقدر حس جفا شده داریم؟" دیروز که دوستپسرم وقت چکاپ از دکتر قلب داشت، از استرس زبانم وا نمیشد. البته قیمت دلار هم بود. عصر رسما کتک خورده بودم و احساس ماهی که بیرون تنگ افتاده باشد را داشتم. نگران بودم قلب دوستپسرم مشکلی داشته باشد. فشار خونش بالا باشد. داشتم فکر میکردم چه چیزهایی نباید بخورد یا نباید بکند یا فلان که "سالم" بماند. داشتم فکر میکردم این دلار، این هم قلب دوست پسر من، این هم اپلایم که دانشگاه نامه ادمیشن را هنوز نفرستاده است. بعد یه آن فکر کردم چهام است؟ چرا باید انقدر نگران باشم؟ چرا انقدر دنبال ساحل آرامشم؟ اصلا خودم را میگویم –شایدشما طلبکار نیستید، من هستم حقیقتا- چرا انقدر طلبکارم ؟ چرا فکر میکنم باید راز بقای صد و بیست ساله را کشف کنم ؟ فقط دوست پسر من مهم است و نباید مشکل قلبی داشته باشد؟ چرا باید با دادن گایدلاین های پزشکی زندگی او را سنگ کنم – در حالی که آدم سالمی است و ناسالم ترین رفتارش ترکاندن جوش روی گردنش است-؟ راحتتر نیست که فکر کنم جزیی از چرخه دنیایی هستم که من، آینده من، آرامش من، شرایط من به تخمش نیست و زندگی من ارث پدرم نیست که از دستگاه افرینش طلبکار باشم که مال من-دقیقا مال من- باید راحت تر از مال بقیه باشد؟ قهوه میخورم، چون دوست دارم. کتاب میخوانم چون دوست دارم. معاشقه میکنم چون دوست دارم. ورزش هم میکنم که سروتونین بدنم بالا باشد و خوشحال باشم. باید یادبگیرم باج ندهم که زندگیام "راحتتر، امنتر و طولانیتر" باشد. اگر از انجام کاری دست میکشم باید موتیوشن این باشد که دیگر حال نمیدهد یا ارضایم نمیکند، نه که سیف نیست و من باید خودم را نجات بدهم. نه که هی نگران باشم و بخواهم از موقعیتی ناخوشایندی که دست من نیست فرار کنم. Sent from my iPhone Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|