Desire knows no bounds |
Thursday, May 18, 2006
فرانچسکا،
وقتی دختر بودی همه عاشق تو می شدند. جانلوکا از روزی که او را به خاطر گوليلمو ترک کردی، ديگر مثل سابق نيست. ما اغلب يکديگر را می بينيم. گرچه همسر او چون می داند دوست تو هستم، چندان از من خوشش نمی آيد. جانلوکا هر بار از من می پرسد: "از فرانچسکا چه خبر؟" و من او را سرزنش می کنم و می گويم: "هنوز به فکر او هستی؟ همسرت سيلوانا زن بسيار زيبايی ست، ميهمانی های خوبی می دهد و بسيار عالی پذيرايی می کند..." و او تصديق می کند: "آره، راست می گويی. ولی بودن يا نبودن او برای من علی السويه است. در حالی که بودن با فرانچسکا زندگی مرا عوض می کرد." |
bisabrane montazere javabet hastam.mamnoon