Desire knows no bounds |
Tuesday, June 12, 2007
مرديم و يکی بالاخره پيدا شد با اطمينان بگه «خيالت راحت، اين قسمت از کارِت رو بسپار به من، تو برو رو بقيه فکر کن.»
البته و صد البته که من فراموش نمیکنم اين حرف از دهان استاد گرامیجان در اومده و اونم به هر حال يک معماره و منم در اين مدت کوتاهی که کار کردهم ياد گرفتهم که اصن نمیشه رو حرف اين جماعت حساب باز کرد و اينا، به خصوص در زمينهی تايمبندی و آنتايميت؛ ولی خدائيش شنيدن اين حرف تو اون لحظه قد يه دنيا میارزيد. اصنا، الان که دارم فکر میکنم، میبينم اين قضيه يه عقدهی بزرگ در زندگانی من محسوب میشده از بدو تولد. يعنی هيچوقت نشده در زندگی بتونم تو يه مقطع کوتاه، افسارمو با خيال راحت بدم دست يکی و بگم آقا من از اونجايی که دربست قبولت دارم، میخوابم جای کمکراننده، اين يه تيکه رو تو جای من رانندگی کن. خيلی بايد اتفاق دلچسبی باشه که بتونی يه وقتايی هر چند کوتاه، به آدما کاملا اعتماد کنی و کار رو بسپاری بهشون و خيالت راحت باشه کارهرو به همون خوبی و وظيفهشناسی خودت انجام میدن. هووممم.. چه همه دلم خواست که. |
اما میدونی مسئله کجاست؟
نه این که عادت کردی راننده باشی همیشه، هی دوست داری بگی این جا این جوری برو اون جا اون جوری برو و همین طور است در مورد کمک راننده!
بعد این جوری می شه که کلن بی خیال می شی قضیه رو.
اما اصل ِ دل خواستنه باقی می مونه.
http://hollow-years.blogspot.com
تعجب می کنم ؛ می بینم که شما خودت واقفی ... باز حرف از اعتماد می زنی ...
;)
:D
وقتي چشماتو مي بندي و مي ذاري كس ديگه اي دستتو بگيره و راهو بهت نشون بده ، مي ترسي بري تو در و ديوار.بعضی از حفره ها همیشه یک حفره میمونند.