
اصنا، من از سازههای مربع به هر شکلی خوشم مياد خوب. مخصوصا که اين همه چوب و شيشه و سبزينگی هم داشته باشه. اينه که گمونم دوباره چپدست گرامی شد پاتوق.
اما اين منوهای روشنفکرانهش همچين يه نمه گرون بود. مثلا اون منوی ژان لوک گدار. باز به جيم جارموش که رسيد يه خورده اقتصادیتر شد. فک کن اگه قرار بود به همين منوال پيش بره، منوی دهنمکیش ديگه لابد مجانی درميومد!
بعد دوباره من و مارال و جعبه سيگار آدری هيپبورن به هم افتاديم و نظرات فلسفی مشعشعی بود که صادر میشد از در و ديوار. همينه ديگه، معاشرت دو تا آدمی که نه تنها علوم پايهایان، بلکه وبلاگنويس هم هستن. شرط لازم و کافی!
ديدی بعضی آدما ذاتاً چيز کيکان؟ يعنی تو هر مسيری که بيفتن، بازم در نهايت يه چيز کيک باقی میمونن.
يه آدماييم میشن مثه من که هر چهقدرم چيزکيک-بازی در بيارن، اما بازم ذاتشون براونيزه، تازه حتا با همين بشقاب سراميکيا و شکلات و خامهی اضافه؛ خوب کاریشم نمیشه کرد ديگه!
هاها، عوضش تو سانس دوم سفارش، يه نوشيدنی سفارش داديم که خود خود نازنين بود. اصن بو و مزهی نازنينو میداد.
اما اين نازنينه حجمش زياد بود کلی. من هنوز به شدت سيرمه.
(خوب آره بابا اصن، نازنين خونمم افتاده پايين.)
نظريهی نشخوار خاطرات و ارتباطش با نشخوار چارپايان و اصولا «لذت نشخوارِش»!
و عمق فاجعه اينجاست که برگشتنی من از آقا دريانی خودمون بهمن جوجه بخرم؛ بچه کلی شگفتزده شد!
خلاصه که بعد از قرون متمادی چسبيده شد بسی.
پ.ن. پرهام نبود ازش بپرسم اون دفتر يادگاری-نويسیهاشو هنوز داره يا نه. بخشی از هيستوری جماعت اراذل و اوباش وبلاگی اونجا به ثبت رسيده.(البته بلانسبت جماعت فرهيختگان!)
dooset daram ghade hameye setarehaye donyaaaaaa :*
كجاست اينجا؟؟ ازنظر آدرس جغرافياييش؟