Desire knows no bounds |
Thursday, February 7, 2008
همبرگر سلام
چند روزیست اتوبوسم را عوض کردهام. امروز یاد هماتوبوسیهای قدیم افتادم: پیرزن پیژامهپوش خلوضع که هرروز با عینک دودی و پیژامه و کلاه کاسکت سوار میشد، جوانک موقشنگ ریشو با هدست بزرگی که هر روز بر سرش بود و یک عینک دودی عهد بوق: همانکه بعدها بدون عینک دودی و هدست کل هیبتش را از دست داد، مانکن قد کوتاه، که آخر هم نشد ببینم یک لباس را دو بار پوشیده، که از خوشگلی همه چیز را داشت جز قد و اینکه لابد اگر این را میداشت دبگر اتوبوس سوار نمیشد، همانکه هر روز دلم را خوش میکرد که آخرین رد پای خوش لباسی ست در این برهوت سلیقه، مردک هندی بدون بوی کاری و دوستدختر فلیپینیاش، حتی همه چینیهای بدلباسی که دیگر آنها را هم به چهره میشناسم: دخترکی که هرروز به عشوه خود را به خواب میزد و میانه راه سرش را میگذاشت بر روی سینه جوانک مورنگ کرده چشم بادامی تا او هم به خشونت سر دخترک را هل بدهد، از همان هل دادنهایی که بعدترها فهمیدم انگار نوعی معاشقه چینیست و ... همه هماتوبوسی های دیگر. اینهمه گفتم تا برسم به اینکه یکدفعه آرزو کردم از بین اینهمه آدم یکی هم امروز بگوید راستی آن مردک خاورمیانهای تیره با صورت کشیده و ریشهای آمده کجاست؟ حتی مثل روزهایی که من در دل خودم به راننده میگفتم جان عزیزت دیرتر راه بیافت تا پیرزن خلوضع هم برسد، یکی در دل خودش همین را به راننده بگوید. بالاخره ما هم آدمیم، دوست داریم ملت مارا به جایی، جز تخمشان، حساب کنند. شاید نمیخواهم قبول کنم که دیگر روزگار "هم"ها برای من سرآمده: همکلاسی، همدانشگاهی، همسایه، هممحل، هم... تمام شده. رضایت دادهام به هماتوبوسی که آنهم خیالبافی ست. اینست که آخرین "هم" واقعی بیتوقع باقیمانده برایم همین همبرگر نهارم است. بد "هم"ی هم نیست. بالاخره هر دو برگریم. گیرم او برگر به جبر بلعیده شدن توسط من و حقیر برگر ذغالی به اقتضای له شدن توسط روزگار. «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
ها در مورد اون بحث بکارت هم حق با شماس چون تا جایی که یادم می آد تلفن و کالر آی دی و ای دی اس ال با بکارت من کاری نداشتن !! D: