Desire knows no bounds |
Sunday, April 6, 2008
ياد گرفتهم موقع بازی، هرگز و هرگز سمت راست مامانم نشينم. چون هميشه ساموار میشه و هيچوقت نمیذاره آدم مزهی اوستايی رو بچشه.
اين ساموار بودن هم عالمی داره برا خودشا. بعضی آدما اصن ساخته شدهن برا هميشه ساموار بودن. هر دفعه هم که دو برابر جريمه بدن، بازم عين خيالشون نيست. میدونن میشه همهی جريمهها رو تو يه موقعيت مناسب جبران کرد. عوضش حال میکنن با استايل ساموار بودن و از اوستای طفلی سوء استفاده کردن. بعضیهام ازونور هيچوقت ريسک ساموار شدن ندارن تو ذاتشون. ساموار که هيچ، تا حالا حتا يه بارم در زندهگانی با دست بش، توپ نزدهن. خوب درسته که اين جماعت معمولن باختهای کَلون کلون نمیدن، ولی ازونورش هيچوقتم مزه و هيجان بازی رو تجربه نمیکنن. اصن فلسفهی بازی رو میبرن زير سؤال. بعد اما من در زندهگانی عاشق اونايیم که با دست خالی توپ میزنن و همچين قاطعانه توپهای طرف مقابل رو نه تنها میگيرن، بلکه بالا میبرن هم، که طرف با دست قوی میره جا. میدونی کجاش قشنگه؟ اونجا که بازیگره بدون اينکه دستشو نشون بده ورقاشو میريزه قاطی ورقای ديگه و جريمههای «انگشت حسرت به دهان گَزيدگان ِ ريسکناپذير» رو جمع میکنه. آدم خوبه بلد باشه بازیگرانه بازی کنه. |
در ضمن آقا مولوی میگه:
خُنُک آن قماربازی، که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا، هوس قمار دیگر
من بنده ی آن دم ام که آقا گوید
یک دست دگر بزن و من نتوانم
البته در نسخه ی مسکو، اضافه شده موضوع بیت فوق اصلن کله پاچه بوده.