Desire knows no bounds |
Friday, May 9, 2008
نمیدانم چرا يک وقتهايی اتصالی میکنی.. اتصالی میکنی و جرقهات مرا میگيرد.. میگويی «بهار توبهشکن میرسد».. هه.. کار ما از بهارها و ارديبهشتها و توبهها و توبه شکستنها گذشته جانِ من.. يادمان رفته مگر؟ که يک روز نشستيم سنگهامان را با هم واکنديم که اينها که دارد بر ما میگذرد، از عاشقی گذشته و به آغشتهگی رسيده.. حالا گيرم هزار بهار بيايد و برود.. تو میروی؟ نمیروی که.. من برمیگردم؟ برنمیگردم که.. آن اعتياد خانمانسوزتر از آن بود که حالا بخواهم يکباره -حتا فقط برای يکبار هم که شده- تن بدهم به آن وسوسه که میدانم پايانش چيست و کجاست.. آن خلسهی بیمکانی که غرقمان میکرد در همهی غلظت لحظههاش.. يادم نرفته تمام آن خماریها را.. آن بیتو ماندنهامان را.. آن خواستنی که جاری میشد در رگرگ تنم.. درد میچشيدم.. تو را میمُردم..
حالا آمدهای که چه؟.. نه جانِ دلم.. آن آغشتهگی خانمان را نبود که سوزاند.. دل را سوزاند با تکتک بندهاش.. آنقدر که بعدترها ديگر هيچچيز، هيچچيز به سادگی بند دلت را پاره نکند.. که ديگر هيچ تلنگری، هيچ تلنگری دلت را نلرزاند.. که انگار رگ و ريشهی دلت ديگر به هيچ، هيچ عصبی متصل نباشد.. که ديگر بیدل بمانی دلدل کردنها يادت برود.. حالا آمدهای که يادم بياوری؟.. نه.. حتا اين منی که امروز اينجا نشسته هم -علیرغم تمام کردهها و ناکردههاش- آنقدر را میداند که هيچ دوبارهای تن به وسوسهات نسپارد.. حکايت ما دستِ اين توبهشکنیها را خوب از بر دارد.. خووب.. |
نه جانِ دلم.. آن آغشتهگی خانمان را نبود که سوزاند.. دل را سوزاند با تک تک بندهاش...."
من عاشق نوع نگارشتم! معرکه ای.......
انقدر خواستاری و دوستداری که ترجیح میدی خاطره اش باشه و نه خودش...و میگریزی از نگاه خواهان و دستان تبدارش...