Desire knows no bounds |
Tuesday, May 13, 2008
...پنجتا زيتون بود. گذاشته بود توی يک کيسهی پلاستيکی کوچک. رنگش سبز بود. سبز تند. شبيه آلوچه بود. همانجا نخوردم. رفتم بيرون، رفتم توی کوچه، ايستادم کنار ديوار مسجد. ظهر بود. کسی توی کوچه نبود. يکی را گذاشتم توی دهانم و خوردم. مزهاش يکجوری بود، نه تلخ بود و نه شيرين، ترش هم نبود. دهانم کرخ شد. انگار که يک تکه نمد خورده باشی. يکی ديگر خوردم. آن هم عين آن يکی بود. حتا خواستم بيندازم، تف کنم. گفتم گناه دارد. نمیدانستم خدا چرا به اين ميوه سوگند خورده است. من اگر جای خدا بودم، اقلا به ميوهای سوگند میخوردم که خوشمزه باشد. به هندوانه قسم میخوردم يا به خربزهی مشهدی.
... مردی که گورش گم شد --- حافظ خياوی |
از اونا که شب و آیین و حرمت و اینا توش داره؟
از این مردیکه گور گم شده هم خوشم اومد