Desire knows no bounds |
Saturday, May 17, 2008
چند ماه قبل از هالیفاکس پسری به اسم صدرا آمد مونترال نمیدانم چه کند و خواننده وبلاگم بود و آدم نازنینی بود و گپ زدیم. گفت آنجا در هالیفکس همخانهاش یک کانادایی است. حدود سی و پنج سالش است و سالها نجار بوده. بعد هوس کرده برود دانشگاه. رفته ادبیات انگلیسی خوانده و حالا هم دانشجوی فوق لیسانس است. کارش یک چیزی شبیه ردگیری یک تم شخصیتی است در ادبیات پنج نویسنده کلاسیک قرن چندم و صبح تا شب خانه است یا یکجای آرام بیرون نشسته و کتاب میخواند و نت برمیدارد. این نجار برای من دارد میشود نماد زندگی. حتی فکر اینکه چه راحت انتخاب کرده و زندگیاش را میکند دیوانهام میکند. یک مدت قبل یک ویدیو دیدم از کلاسهای فلسفه گمانم دانشگاه ییل. استادش آشفته آدم به نسبت جوانی بود با کفشهای کتانی و رسید کلاس و روی میز نشست و پاهایش را جمع کرد زیرش و گفت این درس در مورد مرگ خواهد بود و قرارمان این است نفهمیم مرگ چیست و فقط در مورد حرف بزنیم.
[+] |
Comments:
لينک سالم ، لطفا!
منم همون لطفاً ! دوست داشتم بخونمش.
Post a Comment
|