Desire knows no bounds |
Sunday, May 25, 2008
يه وقتايی مثه اينروزا که ذهنم پخشه رسمن و هيچجوره تمرکزم نمياد، از قضای روزگار و طبق قانون مورفی و الخ، هزار و يک کار نصفه نيمه و تمرکز-لازم هست که بايد انجامشون بدم. حالا تا يه جاهايیشو به هر ترفندی شده جمع میکنم بره، اما يه جاهايیام هست که رسمن کم ميارم، نمیکشم. بعد خوب نه که آدم بخواد تنبلی کنه يا سوء استفاده يا چی، اما دلش میخواد تو اون استارت اوله، يکی يه کمک کوچيک بکنه، يه هل کوچيک بده تا راه بيفته. بعد يه همچين وقتايی، میبينی آدما اصن حواسشون نيست نگات کنن ببينن رنگ و روت پريده، حال خوشی نداری، مثه هميشهت نيستی، ... . همون قدم اول آب پاکی رو میريزن رو دستت که «اون اعتماد به نفست کوش پس؟... سعیتو بکن میتونی.... از تو بعيده...»
حالا که گذشت، ولی آدم آهنی هم حتا يه وقتايی زنگ میزنه، چه برسه به من که آدم هم نيستم حتا. غُرَم بود خلاصه. |
Comments:
غر واسه زدنه! اگه نزنیم عقده میشه تو گلومون خدای نکرده خفه میشیم! من که زدم کلا به در شکایت
Post a Comment
|