Desire knows no bounds |
Wednesday, May 21, 2008
يه «چيز»ايی هستن در زندگانی، که آدم دلش نمیخواد خودش برا خودش بخرتشون. يعنی انگار اينجوری همهی ارزش و تقدس اون چيزه از بين میره. معمولی میشه. هرجايی میشه. اينه که دلت میخواد يه آدم خاص، يه آدمی که لينکه به اون «چيز»ه، برات بخرتش، بهت هديه بدتش.
خوب خيلی وقتا اين اتفاق ميفته، خيلی وقتا هم نه. مثلن اگه من خودم رفته بودم برا خودم آرتپن يا کتاب مستطاب آشپزی يا اون کتاب يواشکیه يا اون دفتر سياهه رو میخريدم، مزه داشتن ديگه؟ نداشتن که! رسمن میشدن يه سری موجودات معمولی. خوب حالا يه وقتايی هم هست که اين اتفاقه نميفته. در چنين اوقاتی آدم میتونه مثل يک گوسپند سرشو بندازه پايين و اساماس بزنه که «اممم.. میشه فلان چيزو بهم هديه بدی اونوقت؟؟»، و خوب طبيعتن طرف با دهانی باز و گشاده جواب بده که «خوبی تو؟ طوری شده؟!». خوب آدم شرمندهش میشه به هر حال، اما ديگه کاريه که شده. |
Comments:
ای بابا ... ما هم که هیچ لینکی نداریم به "چیزای" مورد نظر وگرنه برات می خریدیم ... :-دی
عادت به تزريق بيماري ندارم. توي سکوت مانيتورت ميکنم از اين به بعد...
Post a Comment
|