Desire knows no bounds |
Tuesday, September 30, 2008
نشخوار کنيد مرا
گاهی زندگی میشه مثه يه خونهی بعد از مهمونی. کثيف و بههمريخته با يه خروار ظرفای نشسته و کف جارو نکرده و مبلای کج و کوله شده و الخ. حالا يه وقتی آدم انرژی داره، برمیداره همون موقع که آخرين مهمون درو بست رفت، شروع میکنه به تميزکاری و جمع و جور، آخرشم خسته و کوفته با وجدانی آسوده میگيره میخوابه. يه وقتم میبينی اصن نه تنها حسش نيست، بلکه درستش اينه که بگردی يه ليوان تميز پيدا کنی و خرت و پرتای رو مبل رو همينجوری بريزی پايين و پانچوتو بپيچی دورت فانترين فيلم دم دست رو بذاری تو پلير، گور بابای بیظرفی و کثيفی و بههمريختهگی و مونيکای درون و الخ، حالا لابد فرداش يه فکری به حالشون میکنی ديگه. نه که اينجور وقتای زندگی -اينجور وقتاش که لم دادی وسط کلی کلاف درهم به فرندز-بينی- دنيا و مافيهاش فراموشت میشهها، نه؛ اما اون رخوت و لِت-ايت-بیای که دچارش میشی يهجور آسودگی مقطعی برات مياره که همچين بد هم نيست. که اصلن يه وقتايی خيلی هم خوبه. مثه تعويض روغن میمونه. که آدم لازمش داره تا دوباره موتورش جون بگيره. که بتونه دوباره سر پا وايسته. اصن يه وقتايی آدم خوبه آگاهانه کم بياره. بیخودی آويزون معجزه و آقای يونيورس و قوانين نيوتن و چه و چه نباشه. يه وقتايی نمیشه ديگه آقاجان، نمیشه، راه نداره! بد نيست آدم بشينه با دو تا چشم باز اينهمه بنبستبودهگی رو ببينه و بپذيره و «همينيه که هست» رو مثه آدم تجربه کنه. که هی وظيفهی شرعی و عرفی خودش ندونه قوی بودن رو و صبور بودن رو و اميدوار بودن رو؛ فاک دم آل. بعد اما خوب، بايد يه خورده با اين آدم روی مبل آندرستندينگ-لی برخورد کرد. بايد تا يه مقدار کمی -حالا يه خورده بيشتر هم شد، شد- بهش حق داد رفتارای عجيبغريب از خودش دربياره گاهی. که نشه پيشبينیش کرد، نشه هضمش کرد، نشه با يه من عسل هم قورتش داد حتا. طفلکی آدم است ديگر، گاهی وقتها مبلِ بههمريختهاش میگيرد. يه خورده که بهش فرصت بدی، خودش مثه بچهی آدم پا میشه همه چيو میکنه مثه روز اول. |
Comments:
آدم است دیگر خیلی وقت ها به آخرین سیم به هم ریخته گی ها پایش گیر می کند..
زندگیت می کنم..رضا
Post a Comment
|