Desire knows no bounds |
Sunday, February 8, 2009
گاهی فکر میکنم که من چقدر فرصت میدهم آن مخاطب خاصم- که ادعا کردهام خاص بودناش را- انگشتاش را برساند به هر نقطهای از من؟ این میل به رازآلوده ماندنِ جذابگونه، چقدر مرا اسیر میکند؟ من چقدر از میستری فاصله میگیرم که بروم به سمت عینیتی که جذابیت انحصاریاش به تنهایی، از نظر خودم، میتواند مجنون کننده باشد؟ یعنی گاهی تناقضات عجیبی هست بین دادههای من به خودم و دادههای من به آن مخاطبِ حتی خاص. یعنی این باز بودگی، این سلول سلول بودگی، یا لااقل تلاش در این جهت، آیا پرکتیکال میماند؟ آنورِ خطِ پشیمانیاش چیست؟ بعد میبینم خب، کسر آدم مهم است. یعنی چه کسری از خودت را کجا به چه کسی میدهی. بعدش اینکه در همین کسرها هم میشود آیا گذاشت که طرف ببیندت؟ یک برهنگی در ذهن “کوندرا” بود، یک پیش-رابطه، پیش-نیاز، یک محتوم بیچون و چرا، عین لحظهی زایش.
[+] |
Comments:
ميل به رازآلوده ماندن، عارضهي حضور را (به تعبير لويناسي آن) پررنگ ميكند. اين ميشود كه چشم باز ميكني و آن سوي رابطهات را ميبيني كه زمينخورده است و مقهور. از نظر من مساله اينجاست كه آن كسري كه از تو به ديگري ميرسد از تمام تو حتا پررنگ تر است، گرچه با نظريه ي مجموعهها نشود آن را توضيح داد!
Post a Comment
|