Desire knows no bounds |
Sunday, February 15, 2009
ژانر: يهنفسنويسیهای شب تحويل پروژه يا taking my breath away
خسته و شلوغ برگشته بودم خونه. لباسارو عوض کرده نکرده يه ناهار ديرِ دم دستی خوردم و چارزانو پای کامپيوتر که کارو ببنديم بره. حالا درست همين امروز يههو اونقد تعداد اربابرجوعهای حضوری و غيرحضوریم زياد شده بود که رسمن ذهنم ديگه نمیکشيد. از يه طرف دلم نميومد آدمی رو که حالا بعد يه قرن اومده سراغ من برای حرف زدن ايگنور کنم، ازونورم اونقد ذهن خودم درگير و بیهوش و حواس بود که وسطای حرف زدنام رسمن میفهميدم دارم مزخرف میگم. انیوی، همون وسطا ديدم در میزنن. سرايدارمون بود که يه بسته دارين صبح آوردن براتون. فک کردم يا آقا پيکیمون فايلها رو آورده و رفته، يا چه میدونم خدای نکرده معجزه شده حسين دلش سوخته فيلمامو برام فرستاده يا يه چيزی تو اين مايهها. هيچکدوم اما که. رو پاکت اسم و آدرسم رو با رواننويس رنگی نوشته بودن. آدرسو با رواننويس رنگی نوشتن يعنی يه چيزِ اين بسته با بقيه فرق داره. يعنی آدمِ اون پشت با بقيه فرق داره. کی پلاک جديدمونو بلده؟ دست زدم رو پاکت. سیدیئه توش؟ خلم ديگه. عوض اينکه فِرت بازش کنم کلی میشينم به حدسبافی. دستخطه آشناست اما. آبی هم که هست. هوووممم. هميشه اولين حدس درستترين حدسه. خودشه. پاکت رو که باز میکنم خودشتر میشه. بعد راستشو بخوای لبخندم گرفتها، لبخند عريض و طويل نازلیوار. که آدم کش مياد واسه خودش میره چايی میريزه با شيرينی خامهای گنده، میشينه هی ورق میزنه هی کارته رو نگاه میکنه و با خودش میگه حتا کارتشم کارتیه که میدونه دوست دارم. از کجا اينهمه میشناسه منو؟ از کجا اينهمه بلد شده منو؟ چهجوری ياد گرفته اينجوری آروم و بیصدا سرشو بندازه پايين بياد بشينه تو زندگی آدم، بیکه حضورش سنگينی کرده باشه رو شونههات. بیکه چيزی خواسته باشه ازت. رسمن پخش شدم رو مبل و بِهِت فکر کردم. دلم خواست همون موقع پيشم بودی میبوسيدمت. يعنی بدجور دلم بغلتو خواستا، بد. بعد داشتم فکر میکردم چرا من بلد نيستم اينجوری آدما رو؟ تو رو؟ اگه الان بخوام برات يه کارت انتخاب کنم، يه هديه بخرم، چهقدر مطمئنم از هديهم خوشت مياد يا نه؟ راستشو بگم؟ هيچی. يعنی میتونم بر اساس حس زنانهم بالاخره تا يه حدودی حدس بزنمت، اما اينجوری که تو منو؟ نه. فک کردم شايد مال اينه که من زيادی ولام تو وبلاگم. همه چیمو مینويسم واسه هر چی که دوست دارم اونقد ابراز احساسات میکنم که همه میدونن مثلن عاشق عطر و سوشی و لوازمالتحريرم و کشتهمردهی کيتکت و گوجهسبز و انگشتر و دستبند نقره. تو اما درونگراتری تو وبلاگت. آدما رو راه نمیدی تو ريزهکاریها تو روزمرههای زندگیت. وبلاگ تو مال مخاطب خاصه وبلاگ من جزو اموال عمومی. واسه اينه يعنی؟ میتونه اين باشه، اما بهانهی خوبی نيست. خودم خوب بلدم وقتی کسی رو دوست داری بايد دوستداشتههاش رو هم بلد باشی، بايد آدمه رو بدونی. بعد من دوسِت دارم. اما چرا اونقدر که دوسِت دارم بلدت نيستم؟ از کی اينهمه حواسپرت شدهم تنبل شدهم بیحوصله شدهم؟ يادمه ايرج میگفت یو آر اسپويلد وید اتنشن. میگفت آدما با اينهمه توجهکردناشون اونقد لوسم کردهن که ديگه ارزش هيچی رو نمیفهمم قدر هيچ دوستیای رو نمیدونم. راست میگفت؟ راست میگفت. هميشه عادت کردهم مورد توجه و علاقهی آدما باشم، دوسم داشته باشن قربون صدقهم برن دور و برم باشن هوامو داشته باشن بیکه در مقابل اونقدری که اونا برام انرژی میذارن منم انرژی صرف کنم. عادت کردهم به اينکه هر کاری کنم و هر قدر بد و سربههوا باشم تو رابطه، در مقابل اما تمام توقعهايی که دارم تمام چيزهايی که دلم خواسته برآورده بشه بیکه تلاش خاصی کرده باشم برای به دست آوردنشون بیکه نگرانی خاصی داشته باشم بابت از دست دادنشون. هميشه مطمئن بودهم آدمی که يه بار دوستم داشته باشه ديگه نمیتونه دوستم نداشته باشه. ممکنه بره، اما برمیگرده. ممکنه برنگرده اما دلش هميشه اينجا میمونه. فقط ممکنه به عمد برنگرده که بخواد بهم ثابت کنه دنيا هميشه اينجوريام که من فکر میکنم نيست و با اين اخلاقام آدمای باارزش زندگيم رو از دست میدم يکی يکی. من اما ته دلم میدونم که اگه بخوام، اگه موقعيت رو براش فراهم کنم اون هم برمیگرده. يعنی میخوام بگم میفهمم که اين طرز فکر طرز فکر خوبی نيست، اما اشتباه هم نيست. گاهی وقتا بايد اونقدر زن باشی اونقدر دوست داشته باشی دوسِت داشته باشن تا برسی به جايی که خيال کنی اوهوووم، دنيا اصلن يه وقتايی سرِ انگشتای تو میچرخه. و اصن وای نات؟ مگه چند نفر بلدن اينجوری زندگی کنن که حالا آدم بخواد شرمنده هم باشه بابتش؟ الان که فکرش رو میکنم، واقعن يادم نمياد تا حالا آدمی رو از دست داده باشم تو زندگیم. يادم نمياد آدمی رو از ته دل خواسته باشم و به دست نياورده باشمش. مهندس غين؟ اون استثنا بود. متأهل بود و برای همين حتا تو تمام اون دو سالی که با هم کار کرديم حتا يه ثانيه هم نذاشتم بفهمه که اينهمه دوستش دارم اينهمه دلم میخوادش. بقيه اما نه، همه رو داشتهم بدون استثنا. همين شده که يادم رفته گلدان را آب میبايد داد. همين شده که بدعادت شدهم. همون حرف کوندرا اصن، تو ژاک و اربابش، بنوشيم به سلامتی شما آقايون که باعث اعتماد به نفس ما خانوما میشين. اوهوووم. منم مثه خيلی زنای ديگه اعتماد به نفسمو مديون مردای زندگیم هستم. و اين مطمئن بودنه، اينکه میدونم چه جايگاهی دارم تو دل آدمای دور و برم، باعث شده خيلی چيزا رو کمکم بذارم کنار. نه کاملنها، نه. خيلی وقتا بهتر از بقيه بلدم حواسم باشه به طرف، دور و برش بپلکم خيالشو راحت کنم که هستم پيشش، که میتونه بره هر وقت خواست برگرده. خيلی وقتا حواسم هست کی الان منو لازم داره خودمو میرسونم بهش. گوش میشم براش سنگ صبور میشم دلقک میشم مامان میشم معشوقه میشم معلم میشم يا هر چی. میخوام بگم اينجوريام نيست که يه گاو تمام عيار باشم و آدمها کماکان دوستم داشته باشن، نه. بالاخره هر آدمی چيزی رو ديده تو من که دوست شده، دوست مونده. اما قبول دارم که خيلی وقتا رابطههام بالانس نيست. عمل و عکسالعملهاشون متوازن نيست. اونقدری که توجه دريافت میکنم متقابلن خروجی ندارم. خيلی وقتا از کنار خيلی چيزا سرسری میگذرم به اين هوا که اينا تاوانِ بودن با آدمی مثه منه. به نظر هارش ميادها، اما اونقدرها خشن نيست تو ذهن من. به نظرم طبيعيه. مخصوصن تا جايی که به چشم نمياد و به زبون نمياد طبيعيه. اما يه جاهايی مثه امروز، مثه تو که برام خيلی مهمی، اين ساختار ذهنیم به کل به هم میريزه. راستشو بخوای برام عاديه که مردا بهم توجه کنن و دوستم داشته باشن، اما زنا نه. تو اين ده پونزده سال اخير، به جز نازلی و نازنين و مارال هيچ دوست صميمی ديگهای نداشتهم. اگر زنی هم بهم نزديک شده، يا اونقدر کوچيکتر از من بوده که به خاطر حرفام شده مريدم، يا اونقدر مسن بوده که منو جای نوهش دوست داشته. دوست همسن و سال خودم اما؟ نه. چيزی بوده که هميشه ميسش کردهم. تو يکی اينو خوب میدونی. اونقدر گارددارتر از من هستی حداقل که بدونی همينکه اين دوستی من و تو تا اينجا پيش رفته يعنی چههمه. همين که من دارم اينا رو بیملاحظه بیفکر بیسانسور برات مینويسم يعنی چهقدر. راستترش رو بخوای تو تنها زن غريبهای هستی که تو اين سالها اومده توی زندگیم، اومده که باهام دوست شه و تونسته اعتماد منو جلب کنه. تونستهم دوستت داشته باشم بیهيچ حاشيهای. و تونستهم خيال کنم دوستم داری همينجوری که من، بیهيچ حاشيهای. يعنی میدونی، ذهن هنوز-رياضیِ من نمیتونه به راحتی باور کنه يه زن، يه زنی که تو يه کانتکست ديگه جدا از زندگی واقعی من داره زندگی میکنه، بياد و بخواد باهام دوست شه و دوست بمونه. عادت ندارم يه زن بهم محبت کنه، اينو جدی میگم. هميشه اينجوری بوده که زنا اومدهن نزديک، فوقش يه لبخند زدهن و راهشونو کشيدهن رفتهن، اگه چنگ ننداخته باشن البته. خيلی طول کشيد که تو رو باور کردم. خيلی طول کشيد که ديدم چه دوستت دارم، برام مهم شدی، حواسم پرتت میشه، دلم برات تنگ میشه، اصلنتر دلم هواتو میکنه. خوب؟ بعد اما نه که باز هميشه معاشرتهام محدود به مردا بوده، عادت ندارم به careکردن در مورد يه زن. بلد نيستم يه زن توی زندگی آدم باشه يعنی چی. جدی دارم میگما. الان که دارم فک میکنم، میبينم هميشه مردها رو خوب بلد بودهم، اما دوست بودن با يه زن رو هزارساله که يادم رفته. نمیدونم زنی که دوستم داره ازم چی میخواد. به چه دردش میخورم چی باید بهش بدم که خوشحالش کنه خوبش کنه. احمقانهستها، میدونم خودم. ولی هست این حسه. یه جاهایی رسمن دست و پامو گم میکنم. نمیتونم تشخیص بدم خوب و بد رفتارمو. بعد يه روزايی مثه امروز، يه آدمی مثه تو، هی يادم مياره که چههمه ميس کردهم تمام اين سالها تو رو. کاش کمی اومده بودی نزديکتر کاش کمی اومده بودم نزديکتر، که ازت ياد میگرفتم اين بودنِ مدام رو. يادم انداختی بايد دوباره ياد بگيرم دوست داشتن آدما رو. بايد يه جاهايی يه وقتايی واسه يه آدمی مخاطب خاص باشی. منحصر باشی بهش. کنجش باشی. بايد يه وقتايی يادِ آدمه بياری که دوسش داری، که حواست بهش هست. اصن بايد بايد بايد يه وقتايی نفس آدمه رو حبس کنی تو سينهش، ناغافل. بعد خوب مردا قلقشون فرق میکنه، راحتترن اصولن، لازم نيست زیاد فکر کنی زياد مغزتو به کار بندازی يا چی. کافيه به غريزهت اعتماد کنی و بری جلو. زنا اما سختترن. سختتر میشه دلشون رو به دست آورد دلشون رو لرزوند دلشون رو برد. تو سختترهم هستی حتا. حالا اما يادت میگيرم. نمیذارم همينجوری سُر بخوری از دستم که. قول. امضا: ديروز |
راست میگید، برای حبس کردن نفس یک زن سخت تر باید فکر کرد! خودم یه بار مخم خسته شد تا این که تونستم یک بار این کار رو بکنم!
از این متن صداقت داره میباره. خوش به حال اون که دوستی مثل شما داره.
کاش ...
اینطوریا