Desire knows no bounds |
Saturday, March 7, 2009
حالا هنوز ده سال نشده که بخواهيم در موردش حرف بزنيم، اما لابد يکیمان بالاخره بايد يک روزی بردارد چيزکی بنويسد در باب عاشقیِ سی و چند سالهگی. که چههمه فرق میکند با عاشقی بيست و چند سالهگیهامان. که چه طمأنينهای دارد چه آرامشی دارد چه جور سرخوشانهگی میآورد همراه خودش. که اصلن انگار آدم بايد تمام راهها را رفته باشد چرخ خورده باشد چرخيده باشد خورده باشد زمين بلند شده باشد راه افتاده باشد رفته باشد هیهی، تا رسيده باشد تا برسد اينجا. که اصلن اگر تقدير اين بوده که تمام راهها را رفته باشی که برسی به اينجا، خوب چيزیست تقدير لامصب. بسکه طعم عجيب و غريبی دارد برای خودش، اين عاشقیِ دههی سی. که روزی هزار بار فرق میکند با آن تب و تابها و فراز و فرودها و دغدغهها و اصطکاکها و حسهای غليظ فورانکرده و فروخورده و چه و چه. که چه افق وسيعیست برای خودش چه سفرهی رنگينی چه سطح آرام بیتلاطمیست اين که هست. که چههمه میشود دراز کشيد زير آفتاب و سايههاش، بیحساب و کتاب، بیحد و حصر، بیخط و مرز. که اصلن اين بیمرزیش، اين همهجانبهگیش حکايتیست برای خودش. چی میشود که اينجوری اينهمه؟ که چهجوری تا کجا چهقدر؟ که فعل کم میآورد آدم، کلمه کم میآورد. غلت میخورد روی بستری از بیفعلیِ مدام، که فقط صوت دارد و صدا دارد و وزن و حجم دارد و سرخوشی دارد و کلمه ندارد و توضيح ندارد و تفسير ندارد و هيچ ندارد جز تو. که اصلن دنيا بس میشود زندهگی بس میشود اينجا که باشی.
حالا هنوز ده سال نگذشته، اما میخواهم بگويم اصلن توی عاشقی، آدمها بايد هموزن باشند. بايد اندازهی هم باشند همقد و قوارهی هم باشند؛ معلوم هست فيزيک را نمیگويم که، ها؟ حواسم هست که بايد و نبايد ندارد عشق و عاشقی، سرش نمیشود اصلن. اما اگر روزی کسی فقط و فقط يک خاصيت به دردبخور خواست برای آدمی که بشود عاشقش شد، هممقياسیست بهخدا، و ديگر هيچ. اينکه آدمِ تو همان جايی باشد که تو هستی، از همه لحاظ. که هر دو اندازهی هم باشد پر و خالیهاتان، داشتهها و نداشتههاتان، دلخواستهها و دلدادهگیها و دلسپردهگیهاتان، چه میدانم اعتماد به نفس و خودشيفتهگی و تواضع و ناتواضعیتان، اين هماندازهگی هماشلای میشود راز بقا. میشود راز همين که هر چيز و ناچيزی را با هم قسمت کنيد، در مورد همه چيز حرف بزنيد با هم، بیکه يکیتان حس کند از آن ديگری کم دارد يا زياد دارد يا چی. اصلن اين هماندازهگی کلی از باگهای رابطه سوراخ سمبهها دستاندازهای رابطه را میپوشاند، به خدا. روی رابطه روکشی يکدست میکشد که بشود سُر بخوری روش، بیکه گير کنی به در و ديوار. همه چيز را سمباده میکشد با خودش میبرد. که وقتی میخواهی از هزار و يک حس کوچک و بزرگ حرف بزنی، خيالت راحت است که آدمِ آن طرف میفهمد چی میگويی میفهمد از چی داری حرف میزنی بیکه دچار ناتفاهمی بشود و نفهم فرض شدهگی و و مورد سوء استفاده قرار گرفتهگی و الخ. بعد همين که آدمهای رابطه هر دو يکجا ايستاده باشند افق ديدشان يکی باشد زندهگی را از يک ارتفاع تماشا کنند، میشود زيربنای رابطهای که میتواند خودش دست خودش را بگيرد برود بالا. میتواند با خيال راحت ستونهايش را خودش پیريزی کند در و پنجرههايش را خودش طراحی کند، بسکه همارزند آدمهاش بسکه بالانس دارد تعادل دارد رابطه. حالا بايد ده سال بگذرد، تا بشود گفت چه عمقی دارد چه آرامش خاطری دارد چه سبک است اينجور عاشقی. که چهجور ريشه میدواند در تن و جانت، آغشته میشود با لحظه لحظهی زندگیت، بیکه بند شود به بندت بکشد در بند نگاهت دارد. که چه جور عرض رابطه از طولش سبقت میگيرد، دستی تکان میدهد و میرود چهارنعل. که چهجور يادت میدهد نکبتهای زندهگی را لبخند به لب تاب بياوری خوشیهاش را لبخند به دل ذخيره کنی برای روزهای مبادات. که اما چه عمقی دارد ناخوشیهاش و دلتنگیهاش هم، قد خوشیها و بودنها و شدنهاش. که اما علیرغم همه چيز، علیرغم خودش حتا، بايد هر آدمی يک بار بعد از بيست و چند سالهگی، دوباره، سر فرصت، سر سی و چند سالهگی عاشق شود عاشقی کند تا بفهمد زندهگی اصولن چيست و دنيا دست کيست و الخ. |
و
:)
و الخ
!
...
ممنون از نوشتتون