Desire knows no bounds |
Thursday, March 19, 2009
میشد تمام شب را همانجوری بشينيم روی تراس، حرف بزنيم از در و ديوار و چيپس بخوريم و پسته و بادام هندی و آرام آرام شرابهامان را مزهمزه کنيم. میشد همان موقع، بعد از گيلاس دوم، سفر فردا را بهانه کنم برگردم خانه. میشد وسطهای گيلاس سوم، قبل ازينکه ذهنم برای خودش تصميم بگيرد انتقام گرفتن از تو را، برگرديم توی هال به هوای فيلم ديدن. هيچ انتظار نداشت مهربانتر باشم، با آنهمه سيم خارداری که من، تمام اين مدت. اما زنی که در من بود، قبلتر از ما، همان وسطهای گيلاس سوم تصميمش را گرفته بود.
ليوانش را تا ته سر کشيد، دست مرد را گرفت، بلندش کرد از پشت ميز روی تراس، همانجور حيرتزده بردش تو. بعد مرد را جوری بوسيد که دراز بکشد روی تخت، طاقباز. قرارمان به بوسيدن نبود؟ میدانم. اين را فقط من و تو میدانيم. اما زنی که توی من بود هيچ چيز نمیدانست. تصميمش را قبل از ما گرفته بود. من ايستاده بودم کنار پنجره و مرد را میديدم که چه با ترديد دراز کشيده و زن را تماشا میکند. ايستاده بودم کنار پنجره و تنام را میديدم که چه آرام و سبُکسر برهنه میشود، میلغزد روی مرد، هوسران و تفريحکنان مرد را میپيمايد، از سر تفنن. میديدم هيچ به خاطر نمیآورد نمیخواهد که به خاطر بياورد مرد چیها را کجاها را دوست دارد کجاها را نه. تنام را میديدم که نرم و خودخواه، هيچ چيز از مرد به ياد نمیآورد و کامروايی میکند. تنام را میديدم که حواسش به تکتک سلولهاش هست، که مست نيست که آغشته نيست که دچار نيست که به هيچ چيز فکر نمیکند جز تو که به هيچ چيز فکر نمیکند جز انتقام گرفتن از تو. -حالا زنی که اينها را مینويسد حواسش هست که انتقام کلمهی درستاش نيست، اما هوس کرده بنويسد انتقام، تو که میفهمیش که- من ايستاده بودم آنجا و تنام را میديدم در آغوش مردی که تو نبودی، مردی که نمیدانست تو نيست، میدانست و نمیدانست و حيرتزده تن سپرده بود به تنِ من که سرخوشانهگی میکرد برای خودش، که هوسرانی هوسبافی میکرد که انتقام تن نداشتهی تو را از مرد میگرفت. من ايستاده بودم آنجا و حواسم بود که ذهن زن لحظهای از تو خالی نشده لحظهای از تو خالی نيست نمیشود که خالی شود ديگر. که چهجور مرد را ناديده میگيرد مرد را به خاطر نمیآورد تبِ تو را با او فرو مینشاند. حواسم بود که لِزَت میبَرَد زن، لذتی که ديگر «ذال» ندارد هيچ، که وامدار شراب است و هوس است و هزار حس پيچاپيچ. که اصلن بعد از تو تمام طعمهای دنيا به بيهودهگی میزنند، به بیتعمی. من ايستاده بودم کنار پنجره، تو ايستاده بودی کنارم، و زنی که در من بود از ما انتقام میگرفت و به مرد، به من و به تو فکر نمیکرد. که میدانست در آغوش تو نيست میدانست تنِ مرد تن تو نيست میدانست تو را ايستانده آنجا که نگاهش کنی که ببينی تناش چه خودخواهانه انتقام میگيرد از اين حضور مدام ما، از اين غلظت مواج سنگين، که آمده تا خلوتترين تاريکترين زاويهی پنهانِ زندگیش، که چهجور تخمير کرده باقیِ داشتهها و ناداشتهها و رنگها و صداها را. که چههمه فرق میکند تاريکی با تاريکی. دراز میکشم روی تخت، ميان ملافههای گيج، آرام و برهنه و مست. دست میکشم روی بستری که خالیست از تو و از مرد و از من و از زنی که درون من است. هه، میبينی سهم هر کداممان را در اين نوشته؟ حواست هست که چه تصويری میسازی از تو که چه قربانی میکنی مرد را که چه بدکارهای میسازی از من؟ |
دوم بگم که بعد از مدت ها دنبال کردن وبلاگ شما، توی وبلاگم ادد کردمتون.