Desire knows no bounds |
Friday, March 13, 2009
که اصلن گاهی وقتها زندهباد جبر جغرافيايی
ماها عادت کرديم هميشه حرفای قشنگ قشنگ بزنيم و تصويربافیهای آنچنانی بکنيم و الخ، بعد اما تهش يه سری «جبر زمانه» و «تقدير» و «اقتضای شرايط» و «دستهای سيمانی» هم بذاريم که يعنی میدونيم که نمیشه، ولی اگه میشد چی میشد. يه خورده که فکر کنی میبينی يه عالمساله که داری با بهانهها و محدوديتهات زندگی میکنی، شاکی هم هستيا، غرشون رو هم میزنی، اما زندگیت رو هم میکنی و همهچیت رو هم بر اساس همون محدوديتها برنامهريزی میکنی و پيش میبری و الخ. که يعنی اصلن اين بهانهها، يه جورايی شدهن بيس زندگیت، شدهن محور اصلی زندگیت. و چون هيشکی هم نمیتونه تو رو به خاطرشون بازخواست کنه، چون همه سعی میکنن آندرستندينگ باشن و شرايطت رو درک کنن و بهشون احترام بذارن، اينه که تو هم ناخوداگاه به محض کوچکترين تغييری میری پشت «اقتضای شرايط»ت قايم میشی و استراحت میکنی، به واسطهی همين بهانهها هيچوقت مسئوليت چيزی رو بر عهده نمیگيری و میدونی آخرش يه شاهکليد گنده داری: «من که از اول وضعيتم معلوم بود، خودتم میدونستی». يه خورده که فکر کنی، میبينی اصن يه جاهايی، همين محدوديته برات شده يه پناهگاه، برات شده يه تکيهگاه مطمئن که بر اساس اون میتونی خيلی وقتا جاخالی بدی، زحمت هيچ تغيير استِيج بزرگی رو به عهده نگيری، هميشه خودت رو مُحِق بدونی ازين بابت و احساس عذاب وجدان نکنی هم. که اصلن اگه يه روز چشم باز کنی و ببينی هيچ بندی به دست و پات نيست، ممکنه بترسی حتا*، حس کنی حوصلهی هيچ تکون خوردنی هيچ عوض شدنی رو نداری. يعنی میخوام بگم يه وقتايی اين «جبر زمانه»ها -خوب که فکرشو بکنی- زندگی رو برات آرومتر و کمتلاطمتر میکنن. درسته که حسرتهای خودشونم دارن، اما وقتی دامنهی تغييراتت محدود باشه، انتخابها و تغيير وضعيتها و نقطهی عطفهات هم بالطبع محدودتر میشه و زندگی آرومتر و استِيبلتر پيش میره. که میتونی یا خيال راحت بگی آقاجان دتس ايت، همينيه که هست. که با خيال راحتتر میدونی فقط بقيه هستن که بايد خودشون رو با تو وفق بدن، که تو هيچ تعهد و وظيفهای نداری در قبالشون. که اصلنتر انگار همين محدوديتهاست که مزهی خوشیها و حسرتهات رو اينهمه تفکيک میکنه، اينهمه برجسته و عميقشون میکنه. که شايد بیتمام اينها، همهچی خيلی عادیتر و معمولیتر میشد، خيلی سادهتر و همهجايیتر. پس ديگه اينهمه غرشونو نزنيم، ها؟ *باربرهای نپال، تمام جوونی و عمر مفيدشون رو به باربری میگذرونن. سالهای سال تکه چوب مخصوصی روی گردهشون میذارن و با اون بارهای سنگينِ چند ده کيلويی رو حمل میکنن؛ مدام، طولانی. بعد زمانی میرسه که بازنشسته میشن، ديگه باربر نيستن و لازم نيست هيچ باری رو به دوش بکشن. اون موقعست که تازه درد زيادی رو روی گردههاشون احساس میکنن. دردی که نمیدونن باهاش چیکار کنن. حالا که باری بر دوششون نيست دچار درد جسمی میشن. اون خلأ، اون سبکی، اون بیباری بيش از همه چيز آزارشون میده. عادت به دوش کشيدن يه بار بزرگ در تمام عمر، اونقدر باهاشون عجين شده که بیاونهمه فشار، دچار رنج و عذاب میشن. و خوب، دردشون به اين سادگیها آروم نمیشه، به اين زودیها التيام پيدا نمیکنه. |
Comments:
احساس کردم یکی مچمو گرفته!
This comment has been removed by the author.
يك جايي از خداحافظ گري كوپر هست كه لني به يك زن سياه پوست چيزي شبيه همين را مي گويد كه من اگر جاي شما سياه پوستها بودم هرگز آمريكا را ترك نمي كردم چون انجا هميشه مي توانستم همه چيز را بندازم گردن تبعيض نژادي ( نقل به مضمون البته.انقدري كه يادم مانده)
یه بنده خدایی، یه چی می گفت، یه کتاب هم راجع بهش نوشت... خیلیا فراموشش کردن، بیشتریا هم مسخره گرفتنش... میگفت «سبکی تحمل ناپذیر هستی«
Post a Comment
|