Desire knows no bounds |
Sunday, April 26, 2009
حواسم هست که اينهمه شلوغی از جنس من نيست. حواسم هست که من ميز خودم اتاق خودم موسيقی خودم ليوانِ قلمهای خودم کاغذهای خودم را میخواهم. من آدمهای خودم آدمِ خودم را میخواهم. بايد روزهای من بلد باشند خودشان يک وقتی را يک وقتِ گَل و گشادی را برايم نگه دارند، که بشود توش دراز کشيد لم داد کتاب خواند کتاب خواند فيلم تماشا کرد و ديگر هيچکاری هيچ کارِ بايد-داری نکرد. يک وقتی که بشود وسط روزش راهت را بکشی بروی کافهای جايی موکا و براونيزت را بخوری و اين تلفن کذايیت هی زنگ نخورد با اسمهای مختلف، فونتهای ناآشنا. اصلن من دلم همان اسمها همان شمارههای آشنای خودم را میخواهد که حفظمشان. حوصلهی اين صداها اين لحنها اين ادبياتِ جديد را ندارم. من آدمِ خلوتِ خودم امپراتوری کوچکِ خودمام. و حواسترم هست اينی که الان هست، يک موجیست که پا گرفته آمده شُره کرده رو سرِ اين روزهام، وقتی هم میرسد اما که فروکش میکند آخر، لنگر میاندازد جايی و تهنشين میشود و خيسیش میماند فقط. بعد هم روزی میرسد که ديگر خشک شدهای و آرام گرفتهای و تکيه دادهای گوشهای، جايی. حواسم به تمام اينها هست. حالا انگار اما وقتِ موجسواریست فعلن.
|
وحالا فکر می کنم با این خستگی واقعا میتونم رو قولم باقی بمونم
خیلی خوش طعمه یه جورایی
سعی می کنم تجسمت کنم .
تو یه کافی شاپ کدومشون می تونی باشی ؟
به فرض که موکا سفارش ندادی ...تارت شکلات ! هم ندارند.
مبهم به نظر می آی.
سخته .
میرم چند تا دیگه از پست هاتو بخونم .
خیلی بیشتر از چند تا می خونم
اولش پشیمون میشم از کامنت گذاشتن .
چی بنویسم :"
حس میکنم که
something s wrong
یه چیزاییش فیکه
یه جایی مسکن و بیدردی
نگارنده جای همدیگه نشستن انگار
شایدم صرفا چیز غیردم دست دیگه ای واسه گیر دادن ندارم
"
؟؟؟
البته وقتی یکی رو پیدا میکنی
که اینقدر نزدیکه ، تحمل یک کلمه ناسازگار و دو خط لحن فالش که تو رو ازون همزادپنداری پرفکت دور می
کنه نداری
ولی سر جمع اونقدر جذاب هست که
خوندنت خالی از لطف نباشه--طولانی بودن این کامنت نشون میده که نوشته هات بیش از یه خالی از لطف نبودن ساده تحسین برانگیز بوده--
و دلم بخواد یه لبخندی ،تاییدی ،کارت تبریکی ، ابراز وجودی چیزی بکنم...
همینا.