Desire knows no bounds |
Wednesday, July 22, 2009
کی فکرشو میکرد سر و کلهی آقای ق.ق به واسطهی فرار يه همستر از قفسش دوباره پيدا شه؟
آقای ايگرگ کاغذا رو میذاره رو ميز، تکيه میده عقب، آرنج چپش رو لم میده رو دستهی مبل و نگانگام میکنه که: اگه میشد با يه سرنگ گنده اين رمانتیسيسم و سانتیمانتاليسم رو از تو اون کلهت بکشم بيرون، يه لحظه هم صبر نمیکردم. اولين باره اين کفشا رو پاش میبينم. خوشگلن رسمن. اين در حاليه که من سه ساعت تمام نشسته بودم قصههه و ديالوگهاش رو به شدت رمانتیسيسمزدايی کرده بودم به زعم خودم. -الان خيلی ضايعست آدم وسط نثر به اين شکستهای از «به زعم خودم» استفاده کنه؟ مثلن جاش بنويسم «خير سرم»؟- بعد اصن من نمیفهمم چرا اون سرخوشیها و ولنگاریهای آدمه میتونه بمونه تو جملهها، اما اين رمانتيکبازیهاش نه؟ مگه نه اينکه هردوشون بخشی از منن؟ من چرا الان بايد چارزانو نشسته باشم رو دورترين مبل آخه؟ دوباره نگانگام میکنه که: تو برو يه تيکهی رمانتيکت رو بيار به من نشون بده، خودم همين قصهتو چاپ میکنم با دستای خودم. تو فقط جاهايی رو درست مینويسی که يا سرخوش باشی، يا شمشير دستت باشه. بقيهش رو ميفتی رو دندهی لفاظی، بسکه جزو ذاتت نيست. بابا آخه تو داری به ديالوگای آقای ق.ق هم ايراد میگيری. اونکه ديگه من نيستم که، خودش همين ريختيه. همين ريختيه حالا؟ خم میشه طرف ميز، آرنجاشو تکيه میده روی پاش، سيگارو میچرخونه بين انگشتاش و همزمان میلغزونتش رو لبهی زيرسيگاری: تو بهش فضا بده، بعد ببين چهجوری باهات صحبت میکنه. من ديگه هيچی از حرفاش سر درنميارم و تا دماغ میرم تو فنجون قهوهم. چهجوری دقيقن؟ |
Comments:
قهوه چیه ؟
Post a Comment
|