Desire knows no bounds




Friday, October 2, 2009

بهشت‌های کوتاهِ ناگزير يا ادبيات‌تراپی

يه کم‌وقتايی هست در زندگانی، يه کم‌جاهايی، که با خيال راحت از دنيا و هر آن‌چه در اوست کَنده می‌شی و يادت می‌ره اوضاع از چه قراره. که انگار پاتو که می‌ذاری تو، دنيای بيرون می‌ره پی کارش. مث کلاسای استاد، مث دوره‌های بچه‌های دايی‌جان، مث جلسه‌های آقای ايگرگ. اين جاها ازون معدود جاهاييه که تلفن نداريم، صدای زنگ موبايل نداريم، اينترنت و اس‌ام‌اس و ساعت و جی‌ميل و گودر نداريم. دوست و خانواده و انتخابات و تقلب و اغتشاش و کی‌مرده کی‌زنده‌ست نداريم. حرف و حديث و حاشيه و ضدحاشيه نداريم. فقط يه مشت کاغذ قلم داريم و يه عده آدمی که می‌شه باهاشون ساعت‌ها حرف زد. يه مشت قصه داريم و يه مشت پرسوناژ و يه پاک‌کن گنده و يه عالمه سيگار و توتون کاپتان‌بلک و قلم‌هايی که هر کدوم درشون يه‌جور باز می‌شه. قلم استاد چرخوندنی‌ئه، در نداره. قلم آقای ايگرگ در داره، اونم چرخوندنی‌ئه. بابک روان‌نويس فشاری داره. سارا با مداد می‌نويسه. آرش عاشق خودکار بيک‌ئه. بهروز هيچ‌وقت چيزی نمی‌نويسه، قصه‌هاشو هم تايپ‌شده مياره. تو کلاسای استاد کافيه يه قلم داشته باشی برای خط‌زدن. بايد ياد بگيری خط‌های بلند بکشی و صاف، گاهی سر تا ته يه جمله، گاهی سر تا ته يه پاراگراف، گاهی سر تا ته يه آدم. استاد که سيگارشو روشن می‌کنه، اولين نفر که شروع می‌کنه به خوندن، شروع می‌کنی آدمای بيرون در رو فراموش کردن، شروع می‌کنی دل به آمای اين‌تو دادن، آدمايی که اگه هم زبون تو رو بلد نباشن، بلدن اما به زبونی حرف بزنن که تو بفهمی. بلدن آدمايی اسم ببرن که تو دوس‌شون داری، پرسوناژهايی که باهاشون زندگی کردی. تو جلسه‌های آقای ايگرگ وضع فرق‌تر می‌کنه. از در وارد نشده بايد گوشی‌هات رو سايلنت باشن، ويبره و گوشی رو ميز و گوشی تو جيب نداريم. ساعت نداريم. اون وسط اس‌ام‌اس جواب دادن نداريم. نگاه منتظر و نگاه نگران و نگاه بی‌طاقت نداريم. عوض‌ش هميشه بوی خوب داريم، موسيقی خوب داريم، يه عالمه چيزای جديد هيجان‌انگيز داريم که با چايی‌مون بخوريم، حتا دفتر سورمه‌ايه داريم. دفتر سورمه‌ايه يعنی يه سری نوشته‌هايی که چيزن. نه طرح‌ان، نه سيناپس‌ان، نه قصه‌ن، نه فيلم‌نامه‌ن، نه پست وبلاگ‌ان، نه روزمره‌های دفتر سياهه‌ن، نه؛ رسمن چيزن. طفليا هيچ اسم و نشونه‌ی آبرومندی برا خودشون ندارن. تو بعضی صفحه‌ها يکی دو جمله نوشته شده فقط، تو بعضی صفحه‌ها ده بيست‌تا. بعد اين نوشته‌ها نه به درد وبلاگ می‌خوره، نه به درد جی‌ميل، نه به درد کلاس استاد، نه به درد دفتر سياهه. فقط آقای ايگرگ حوصله می‌کنه بشينه همون‌جوری که داره مراسم پيپ‌کشان‌ش رو اجرا می‌کنه، گوش بده بهشون. بعد از اين‌که چندتاشونو می‌خونم، ورورور، بعد ازين‌که دفترو می‌بندم می‌ذارم رو ميز، خم می‌شه برش می‌داره تو سکوت ورق‌ش می‌زنه از يه جاهايی رد می‌شه رو يه جاهايی مکث می‌کنه، و سکوت. بعد شروع می‌کنه به حرف زدن، به کلمه-درمانی، به جمله-تراپی. تو می‌شی هم‌قد پرسوناژهات و جاشون فکر می‌کنی، جاشون از خودت دفاع می‌کنی، جاشون کوتاه ميای، جاشون لج‌بازی می‌کنی. جاشون غم‌گين می‌شی، جاشون ساکتت می‌شه جاشون کلمه‌هات گير می‌کنن تو گلوت. بعد اين‌جور وقتا آقای ايگرگ بلده بره تو آشپزخونه، يه نوشيدنی بياره که راه گلوتو باز کنه، که کلمه‌هاتو از دست‌انداز رد کنه، که پرسوناژهاتو ول کنی زندگی‌شونو بکنن، که دل نبندی بهشون. آخ، که اگه آدم ياد می‌گرفت دل نبنده بهشون.

دوست دارم اين ساعت‌هايی رو که نوشته‌ها دست آدمو می‌گيرن با خودشون می‌برن به ناکجاآبادی فارغ از هياهوی روزمره. دوست دارم وقتی استاد داره از آدمای مهم سينما حرف می‌زنه، از جادوی لحظه‌های فلان فيلم، از قوام شخصيت فلان کتاب. دوست دارم وقتی داريم با آقای ايگرگ گپ می‌زنيم از در و ديوار، با اين‌همه اسم‌های آشنای مشترک، حس‌های مشترک، دغدغه‌ها و سليقه‌های مشترک. دوست دارم وقتايی رو که با تئو می‌شينيم ساعت‌ها عکس ورق می‌زنيم، از فلان ديتيل گوشه‌ی کادر، فلان حس تو قاب، فلان قصه‌ی پشت عکس. دوست دارم وقتايی که پويان شروع می‌کنه از فلان نقاش گفتن، از فلان نويسنده، از اين‌همه اسم و آرشيو و هيستوری، از فلان کتابی که بايد بخونم فلان فيلمی که بايد ببينم. اين‌جور آدما غنيمتای زندگی‌ان. اين‌جور جاها کنج‌های يواشکیِ زندگی‌ان که دلم نمی‌خواد با هيشکی قسمت کنم‌شون. که دلم می‌خواد تنها باشم تو اون کلاس، تو اون جلسه، با اون آدم، و بتونم خالی از اتفاق‌های جورواجور، دل بدم به آدمای روی کاغذ، آدمای توی کادر، آدمای توی بوم. اين‌جور وقتا زندگی می‌تونه ساعت‌ها ادامه پيدا کنه بی‌که دلت رو بزنه، بی‌که حوصله‌تو سر ببره.

اين‌جورياست که هر آدمی در زندگانی، برای از ياد بردن و برای آروم گرفتن، بايد قلمروهای شخصی خودش رو داشته باشه.


Comments:
من یکی که اگه هر هفته این کلاس داستان نویسی و بودن باآدمهایی که به قول تو برای چند ساعت از این دنیا بکشنم بیرون نبود خفقان مزمن می گرفتم :)
 
آخ چه جست و خيزي مي كني بي انصاف . . .
حواست هست انور اين مونيتور لعنتي هم شايد آدما احساس داشته باشن ؟ شايد دلشون بخواد . شايد از گوسپند بودنشون خجالت بكشن . شايد عاشقت باشن . رفتي اون تو و ما رو گذاشتي بيرون در . خب چرا دل مي سوزوني .
اين دفعه تند رفتي .
داشته هات رو به رخ ما مي كشي ؟
همون اشتراكاي كوچولوي خوش طعم مگه چشونه ؟
هميشه خوشحالم از اينكه دارم جايي رو مي خونم كه عدد كامنتاش بم اجازه مي ده احساس نزديكي كنم .

اين چارچوب مجازي برا من جاييه كه همون احساسي رو كه تو تو كلاس آقاي ايگرگ پيدا مي كني ، پيدا مي كنم .

حالا احساس كوچيك بودن كردم .
عجيبه ! تا حالا نتونسته بودم كامنت بذارم برات . هيچ وقت چيزي براي گفتن باقي نمي گذاشتي .
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025