Desire knows no bounds |
Friday, October 9, 2009
يوسا میخوانم هنوز، روزانه. يعنی عجالتن تا اطلاع ثانوی يوسا-نخوانی نداريم هيچ. کنارش فرناندو پسوآ. يعنی اصلن يک اتفاق عجيبی افتاده توی مغز من. يکی برداشته سر درش نوشته عجب آقای جالبیست اين آقای پسوآ. بعد مغز من اين را دربست قبول کرده، بیچون و چرا، بعد راه افتاده به پسوآ-خوانی. حالا اين «کتاب دلواپسی»ش، حداقل تا جايی که من خواندهام، دستانداز هم کم نداردها، شايد توی ترجمه، شايد هم خود نويسنده. يک جاهايیش حتا رسمن کسلکننده و کشدار است. يک جاهايیش تکراری و توضيح واضحات. اما برای من اينجوری شده که انگار وبلاگ يک آقای جذابی را کشف کرده باشم، بعد همينجوری شروع کرده باشم از روز اول آرشيوش را خواندن. بیهيچ جاانداختهگی. بعد شروع کرده باشم دنيا را دوباره با او ديدن، تصويرها را از زاويهی ديد او تماشا کردن. حالا يکی دونفر اينجا نشستهاند که میدانم با جملهی بعدیام بد و بیراه میگويند بهم، اما عجيب ساختار اين کتابش شبيه وبلاگ است، از جنس روزانهنويسیهای وبلاگیست. دوست دارم اينجوری از-همهچی-نويسیهايش را. اينجوری کوتاهکوتاه و برای دل خود. يک خاصيت ديگری هم دارد اين رفيقمان، آنهم برای من که آدمی هستم دائمالکتاب، حين آشپزی و دستشويی و تاکسی و خانهی خاله و قبل ازينکه استاد بيايد و اينها. «کتاب دلواپسی» مال هيچکدام ازين جاها نيست. کتاب رختخواب است اصلن. بايد آشپزخانه برق بزند و تعطيل شده باشد و چراغهای خانه خاموش شده باشند و جیميلات بیپرانتز باشد و گودرت را صفر کرده باشی و مسواک و الخ، بعد ليوان چایات را برداری با کيتکتای باقلوايی چيزی، لای پنجره را هم يککمی باز بگذاری طوری که سردت شود بیلباس، بلغزی زير پتو، بالشهای پفدار را بچينی پشتات، پانچوی چارخانه را بيندازی روی شانههات، چراغخواب کنار دستت را روشن کنی، با مداد و زيرسيگاری و مخلفات، شايد آن وسط حتا پا شدی يک جوراب حولهای نرمالو هم پات کردی که مجبور نشوی پنجره را ببندی، بعد بشينی ورِ دل آقای پسوآ، ببينی کجاهای دنيا را چهجوری تماشا کرده، کدام ريزهکاریها را چهجوری برداشته نوشته. که دستت را بگيرد با خودش ببرد توی آرشيو نوشتههای از در و ديوارش، ببرد توی دفتر کارش، فلان کشوی ميزش، فلان خيابان حوالیِ خانهاش. يک همچين معجونیست خلاصه اين رفيقمان.
|
Fernando pessoa
به هر حال یو سا رو به پسوا ترجیح میدم
البته از یوسا تا پسوا خیلی بیشتر کتاب خوندم
گفتگو در کاتدرالش معرکست
از وبلاگت خیلی خشوم یماد
تو هم یکبار وبلاگ منو بخون اقای خواننده
قول نیمدم ولی سعی کن خیالت راحت باشه که چیزیت کم نمیشه!!!!
ما را هم دریاب ا
ای نفهم ما را هم دریاب!!!!
تو زود به زود اپ میکنی ها
بهم
به هم کتاب معرفی کنیم!!!
فقط قبلش باید درمورد نوشته هام نظر بدی
من عین شما ها نیستم که شعور داشته باشم و نمیدونم اونجور که خودتون فکر مکینید با شخصیت باشم به خاطر هیمن معمولا تیپ هایی مثل تو در نگاه اول حالشون از من به هم میخورهخ
عادت کردم اما امید وارم که ایندفعه فرق کنم
باور کن پر حرفنم نیستم تو ظنرذ دهی وبلاگا تمرین نوشتن میکنم!!!!
دلم تنگ شد رسمن برای کتاب خواندن تا سر حدی که خواب بیاید و من را با خودش ببرد.
سری به وبلاگش زدیم و رسیده و نرسیده سروته کردیم!
plz see my blog
plz see my blog