Desire knows no bounds |
Thursday, October 29, 2009
گربه زير باران
همينگوی در بسياری از قصههاش از جنگ سخن میگويد، از آدمهای از جنگ برگشته، از آدمهای هرگز به جنگ نرفته، از جنگی که زمانی اتفاق افتاده و حالا سالهاست که تمام شده. همينگوی از جنگ میگويد بیکه از جنگ بنويسد. همينگوی مرد قصهاش را مینشانَد روی تخت، روزنامه میدهد دستش، زن قصه را میايستانَد جلوی آينه، در تمنای مرد، و بيرون باران میبارانَد، همين. تو اما لابهلای سطور میخوانی مردی که اينجوری سرد نشسته آنجا و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها از سر گذرانده. هيچجای قصه سخنی از جنگ نيست و تو میدانی مرد چه تاريخی پيچيده توی سينهاش. چه تادممرگها که چشيده و چه مرگها که به چشم ديده. من از راه میرسم. میروم توی قصه. از همينگوی زياد نمیدانم. حواسم به نشانههای متن نيست اينجا و آنجا، به مجسمههای جلوی در ورودی مسافرخانه. هيچ جنگی را به خود نديدهام من. تنم با صدای هيچ آژيری با غريو هيچ موشکی نلرزيده. داغ هيچ مادری را در همان لحظه نديدهام به چشم. قصه را تا پايان میخوانم و با خود میگويم «خب که چی؟!». میمانم اين آدمها چهشان شده، از چی حرف میزنند، چرا اينجوریاند. نمیفهمم به مرد قصه چه گذشته، چه تجاربی از سر گذرانده، چه حسهايی را با گوشت و پوست تجربه کرده، چه کاردها به استخوانش رسيده؛ و میمانم «خب که چی؟!». حالا شما هم اگر يکوقتهايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جادهی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بیوقت، اگر يکسره برنگشته بودی توی اتاقت پشت پنجره به تماشای آدمهای رهگذر، اگر کفشهات فرسودهی سالهای پيادهروی شده بود شانههات خستهی کولهی زندگی، آنوقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازهدم بياورم با قُرابيه، و برايت تعريف کنم «که چی». |
جشن رو که تشریف نیاوردین یا اگه
اومدین من اقبالم خوب نبوده برای دیدنتون... موقع نظر سنجی ها من به شما و زن روزهای ابری و 3 نفر دیگه رای دادم دیروز همه اش حرص خوردم چرا اسمتون رو نمی خونن..امروز دیدم ویولت توضیحش رو نوشته اونهایی که برگزیده شدن سال قبل هم برگزیده بودند بنابراین ازشون تشکر شده و اجازه خواستن یه سری دیگه رو معرفی کنن این جمله ویولت:همينجا اعلام مي کنم ضمن تقدير از وبلاگهاي:
"نيلوفر و بودنش" به آدرس niloofarhb.persianblog.ir و
"آهو نمي شوي به اين جست و خيز،گوسِپند"به آدرس elcafeprivada.blogspot.com
بعد اسم وبلاگهایی که اعلامش کرده...من خوشحالم چرا که محیط وبلاگت و نوع نوشته هات همیشه ارزشمنده حتی اگه هیچ نظر سنجیی در کار نباشه.. و ممنونم از اینکه زیبا و با وقاری دوست داشتنی هستی ...باش نازنین که بودنت یه دنیا می آرزه برامون...با بهترین آرزوها برای تو عزیز دلم آیدای دوست داشتنی .
http://violet.special.ir/
گفتی دنیا دو روزه ،بیخیال .گفتی هر چه که بود ،گذشت .گفتی شماها ، نسل شماها دیگه زیادی سخت میگیرن .گفتی...
گفتی خب بگو ،حرف بزن ، بگو تا سبک بشی ...
و تا خواستم بگویم خوابیده بودی .چه راحت .راحت .
میگویم سخت نگیر ،بخودت فشار نیار ،بخواب .تو که راحت میخوابیدی ،
باز گریه میکنی ،نصف شب هراسان از خواب میپری ،دیگه کم کم پنج ماهی میشه که خواب خوش نداری ،از وقتی که بخون غلطیدن آن دختر را دیدی ،هی گفتی وای وای ،وای بر مادرش ،پدرش ،برادرش ،خواهرش ...گفتم نگاه نکن ،بسه نگاه نکن نگاه کردی و گریستی پنج ماهی میشود که خواب خوش نداری ،تلخی ،...
کاش مثل گذشته تا میامدم برایت بگویم ،خواب میرفتی .کاش